درینجا به هیچ رنگی رد و پذیرشِ مطلق در میان نیست. درنگی بر نوشتار
رییسجمهور بر بنیادِ بیان دیدگاه، تبادل نظر و فرهنگِ گفتوگوی سازنده
است.
در افغانستان نویسندۀ نخستین رمان به نام "تصویر عبرت" عبدالقادر فرزند
شهزاده ایوب است. در میان نخستوزیران و رهبران دولتهای یک سدۀ پسین،
کسانی هم هستند که دستی به قلم و نوشتن داشتهاند.
محمد هاشم میوندوال که یک سوسیال دموکرات روزنامهنگاربود، نوشتههایی در
رسانههای چاپی دوران ظاهرشاه دارد.
موسا شفیق آخرین نخستوزیر دولت شاهی، پیش از سیاست شورِ ادبیات و
داستاننویسی در سر داشت. داستان "عبقریان" نوشتهیی از اوست.
عبدالرحیم غفورزی که با اعلام خطِ مشی و در پی ساختن کابینۀ جدید سفر
بیبازگشتی داشت، نیز به روزنامهنگاری و ادبیات دلبستهگی داشت. در نخستین
دیدار هنگام مصاحبهیی یکی از سرودههایش را به نام "عقاب" با صدای رسایی
برایم خواند و از شعرها و داستانگونههای کوتاه و نامنتشرشدۀ خود یاد کرد.
سخنی از او را در واپسین دیدارِ پس از پذیرفتنِ نخستوزیری و حضور در جبهۀ
مقاومت ضدِ طالبان فراموش نمیکنم:
"پاکستان زیرکانه سلاح و حربهیی را در میان قوم پشتون پخش کردهاست، تا
پیش از دیگران خود را تباه و نابود کنند. این حربۀ کشنده طالبان است."
دو رییس جمهور دوران جنگ سرد، در دو خطِ متقابل و با دونگاه متضاد دستی در
نوشتار سخت ایدیولوژیک داشتند. یکی بر لادینی پامیفشرد و دیگری بر بادینی.
نورمحمد ترهکی کتابی بهنام "دموکراسی نوین" داشت، بیش از آنکه دارای
نگاه مستقلِ یک پژوهشگر باشد، نقلی از دیدگاههای لنین با افزودههای متأثر
از دنبالۀ آن دید است. وی داستانی هم بهنام "د بنگ مسافری" دارد.
برهانالدین ربانی در جنبِ ترجمۀ تفسیری و کتابی از سیدقطب به نامهای "در
سایههای قرآن" و "نشانههای راه"، مقالاتی هم در حوزۀ دین نوشتهاست.
به هر رو، با این درآمد کوتاه سخن بر گِردِ نوشتهیی میگردد از دکتور محمد
اشرف غنی که در آستانۀ انتخابات به نشررسیدهبود – فصلی ناتمام در تأریخ
افغانستان.
در نخستین سطرهای مقاله از پیشدستی افغانستان در دستیابی به استقلال و
رهایی از بند استعمار سخن رفتهاست.
به گمانم ما برای پیشدستی در هردو جنگِ برای آزادی در آغاز و پایان سدۀ
بسیت بهای گرانی پرداختهایم. بااین تفاوت که خامی دستیابی به یک دولت
مترقی سیر معکوسی از چشمانداز تکامل زمانی داشتهاست. هندیها که سالها
پس از ما اعلان آزادی کردند، باآنکه دامِ دیگری بر سر راه شان گذاشتند،
ولی - با درایت رهبری - در آزمونهای زیانباری که ما گرفتار شدیم، پای شان
نپیچید و آنرا درنوردیدند. تصور کنید، اگر گاندی و نهرو از "زبان میهنی"
سخن به میان میآوردند، مگر آتشی نمیشد که بر خشک و تر باغستانهای رنگینِ
زبانها زبانه میکشید؟
نگارندۀ مقاله از دو میراث ارزشمند برای شاهامانالله سخن میگوید. یکی
حکومت و دیگری افکار تجددخواهانۀ مشروطهخواهان و به صورت ویژه هم از محمود
طرزی نام میبرد.
به ژرفناهای اندیشهها و آموختههای محمود طرزی میتوان از لابهلای گزینشِ
ترجمهها و نوشتههایش پیبرد.
بدون شک تجدد در بندِ خردورزی آزاد و همهگانی است، تا در بندِ اقتدار.
تجدد یک رویکرد است، تا دوران. این رویکردِ سنجشگر و سنجشگرا که در پی
دگرگونی آگاهانه و انسانمحور است، نگاهی بر گوشهها و رخنههای گوناگونِ
زندهگی اجتماعی دارد. آیا با این رویکرد میتوان به "زبان ملی"، "زبان
وطنی" و "زبان افغانی" تکیه کرد؟
ما گواهِ پیامدهایی در سدۀ دیگر زیر نام "اصطلاحات ملی" و "واژههای ملی"
هستیم، در کشوری که بسیاری از زبانهایش خویشاوند هم اند و دارندۀ بسترِ
مشترک تبارشناسانه.
اگر سویسیها که چهار زبان رسمی دارند و آلمانی پرگویندهترین آنهاست، از
طریق اقتدار "واژۀ ملی" میساختند و بر دیگر زبانها تحمیل میکردند و یا
گویندهگان فرانسهییزبان سویس به خاطر غنای ادبی از "شیرینی" زبان خود و
"تلخی" دیگر زبانها سخنی به میان میآوردند، علاوه بر اینکه مفادی بر غنا
و اعتلای زبانِ زورگو و خودستا نمیداشت، همزیستی مسالمتآمیزِ زبانی و
فرهنگی را زیانی میزد ویرانگر و خانهخرابکن.
آنهایی که پای بر پاپوش چرکین کهنه میفشارند و از سیطرۀ زبانی سخن
میگویند، تیغ در دستِ ماجراجویان و سرکشانِ مستی میدهند که برای هیچ همه
چیز را میدرند.
باید هم جارزد:
هر زبانی به باززایی و تولید نیاز دارد، تا بازگوییِ واژههایش در زبانی
دیگر.
برخورد حاکمانه، کوتهبینانه و بازیگرانۀ کسانی - انگار دلسوز- زبان پشتو
را از حرکت درونی بازداشتهاست و سرگرم واکنشهای برونی ساختهاست و دچارِ
سود و سودای سیاسی و مظلومیت.
"فصلی ناتمام در تأریخ افغانستان" از نیاز نظراندازی به برنامههای دورۀ
امانی با یک دیدِ جدید یاد کردهاست. زیباترین تکیۀ این جمله همان "با یک
دید جدید" است، در غیر آن نادیدهگرفتن و نیاموختن از رویدادها و آزمونهای
هشتادوچند ساله میتوانست باشد. نگارنده ارزندهترین آجندا و برنامههای
دورۀ امانی را در چهار بخش فشرده میسازد: حاکمیت قانون، حکومتداری خوب،
حقوق و وجایب هموطنان و پایگاه و دیدگاهِ فرهنگی نظامسازی.
در "حاکمیت قانون" از تصویب قانون اساسی، نظامنامهها، گذارِ نظام از مطلقه
به مشروطه، حدودِ صلاحیتها و مسؤولیتها، تبدیلی جرگههای مردمی از یک
نهادِ سنتی به نهادی تصمیمگیرنده و مشورهدهنده و آزادی و گسترش مطبوعات
سخن به میان آمدهاست.
اینکه درونمایۀ نظامنامهها چهقدر با روح و روحیۀ تجدد سازگاری داشت و
آیا جرگهها توانستند از مرزِ سنت عبور کنند را میگذاریم به داوری تأریخ و
مردم. آنچه که ستودنی میتواند باشد، گسترش مطبوعات در پهنای کشور است.
اینرا میتوان کمترین جلوۀ تجدد و نخستین گامهای روشنگری دانست، آنسان
که صدای شکستنِ انحصار، تکبیانیِ سلطه و عبور از "شمسالنهار" و
"سراجالاخبار" را میرساند.
در "حکومتداری خوب" تنظیم تشکیلات اداری به گونۀ قانونی همۀ سخن نمیتواند
باشد، آنچه بسیار اهمیت دارد، کنشِ قانونمندِ ادارهکنندهگان نظم است.
درینجا، به گمانم همان دریغ و تأسفِ بر نشر نشدنِ گزارشهای کاری
ولایتها، بر چند و چونِ نشرِ گزارش قطغن و بدخشان نیز بازگفتنیست.
ژرفترین تکیهها را در "حقوق و وظایف هموطنان" نمیتوان نادیدهانگاشت.
فرازهایی ازین بخش را بازمیخوانیم:
"امتیاز باید نتیجۀ کار، لیاقت، و خدمات مشخص هر فرد باشد" تا پیوندهای
خانوادهگی و تباری. "تمرکز بر ایجادِ سرمایۀ بشری" و بلندبردن کیفیت آموزش
و پرورش، فرستادنِ دانشجویان به برون از کشور برای آموزش بهتر و بیشتر و
توجه ویژه درین زمینه. "تغییر بنیادی نظام مالی و قاعدهمندسازی آن."
و همینگونه بیان روشنی در بارۀ قصرها، به ویژه قصر دارالامان و مهندسی آن
که دیوارها و نمادهای فاصلۀ حاکم و مردم را میشکند. توجه به شهرسازی و
گسترش آن از حدودِ یک مرکز و طرح تبدیلی لغمان به پایتخت زمستانی.
گفتنی میدانم، در جهان امروز شهرها و مراکزِ اقتصادی، سیاسی و فرهنگی، جای
پایتختهای تابستانی و زمستانی را گرفتهاند، که روشی هم میتواند باشد
برای جلوگیری از فشردهگیِ زیانبار و بیش از حد جمعیت در یک مرکز.
باید هم افزود، واقعیتهای تلخ و دردناک کنونی ما را به طرحی فرامیخواند
بر بنیادهای ویرانی که دیگر بنیادی نیستند.
چهارمین بخش برنامه مهم امانی "پایگاه و دیدگاه فرهنگی نظامسازی"
گفتهشدهاست. البته به روشنی میتوان گفت، ما دیدگاه فرهنگیِ مبتنی بر
بنیادهای جغرافیایی و تأریخی خود کم داشتهایم، و هم کنشهای روشنگرانۀ ما
بر فرآیندِ تأریخی و تکاملی همهگانی و عمومی مردم و مجموعههای متنوع
جامعۀ تفاوتها و چندگونهگیها استوار نبودهاست.
اینکه از میان شخصیتهای برجسته، دارندۀ فکر و اندیشه، دو نام یادآوری
گردیدهاست، قابل تأمل است.
در مورد محمود طرزی بیش از آنچه که پیشتر اشاره شدهاست، نمیپردازم.
نادرخان به عنوان یکی از مدیران مهم دورۀ امانی، تجربۀ سلطانیِ بعدی را در
کارنامۀ خود دارد. بدون درنگ بر دوران سلطنت نادرشاه، داوری در زمینۀ
پیشینۀ شخصیت وی نمیتواند بسنده باشد.
یکی از مهمترین برنامههای دورۀ امانی، فرستادن دانشجویان از پول
بیتالمال برای آموختن بیشتر و بهتر به خارج بود. بنابر گواهی تأریخ،
بخشی از دانشاموختهگانِ برگشته با گواهینامههای معتبر جهانی در زمان
زمامداری نادرشاه، نه تنها به کاری گماشته نشدند، که راهی زندانها و
کشتارگاهها نیز گردیدند.
به توافق چند جملۀ زیر که در آغاز و میان برگی از مقاله آمدهاند، نتوانستم
پیببرم. شاید تفسیری آنها را تکمیل بتواند:
"باید یادآورشد که طرحهای عمرانی مدرن دورۀ امانی هنگامی در کشور عملی
میشد که ویانا پایتخت امپراتوری اتریش-هنگری، برلین و سایر شهرهای عمدۀ
اروپایی در دهۀ اول قرن بیست تازه به طرحهای منظم شهرسازی آغاز
کردهبودند. در آن زمان، اعمار دهلی جدید هنوز حتا به حیث مفکوره و یا نطر
هم مطرح نشدهبود."
و
"شاه زیر تأثیر زرق و برق ظاهری کشورهای غرب قرارگرفت. با سفر طولانیش به
اروپا، دریافت که افغانستان تا چه اندازه عقبمانده است."
درنتیجه، اگر برگشت محمد داؤود را آنگاه که صدراعظم بود و بعد رییسجمهور،
ظاهرشاه را در دهۀ دموکراسی و فرمانروایان سرخ را در زمان قدرت شان، به
طرحها و برنامههای دورۀ امانی بپذیریم، از منظر زمانی گونهیی گریز از
وضعیتی به وضعیتی دیگر نمیتواند باشد؟
دورۀ امانی همزمان است با اعلام استقلال، الغای بردهگی و پایان جنگ.
کنشهای ویژه و تأریخ دوران صدارت و جمهوریت محمد داؤود روایت دیگری دارند.
در دهۀ دموکراسی، باآنکه دههها از دورۀ امانی فاصله دارد، نزدیکیهایی
میتوان یافت. کمازکم در زمینههای سیاست و فرهنگ. در پیوند به
فرمانروایانِ پس از جمهوری محمد داؤود میتوان گفت، آنها کمتر مجالِ
برگشت به گذشتۀ خودِ میهنی و تأریخی یافتند. گرایشهای سخت متکی به
ایدیولوژی و وابستهگیهای برونی آنها را وامیداشت که برای بیمارِ نزدیک
نسخههایی از درمانگرانِ دور داشتهباشند.
سطرهایی از مقاله را به امید عملی شدن حرفهای نگارندهیی که حالا
رییسجمهور است، بازمیآورم:
"رسالت نسل جوان امروزی، قشر سیاسی، اقتصادی و همه وطنداران افغانستان
این است، تا با تدبیر، حوصله و واقعیتگرایی نظام کنونی را به یک نظام با
ثبات و مردمسالار تبدیل کنند، و تا از تکرار حوادث غمانگیز گذشته جلوگیری
گردد و شرایطی ایجاد شود که در آن آرزو و خواستهای مردم نجیب افغانستان در
مورد صلح، آسایش، آرامش، ترقی و وحدت ملی به واقعیت زندهگی شان تبدیل
شود."
گفتنی میدانم، در افغانستان اختلافات درونقومی داشتهایم که از درون
خانوادهها، عموزادهگان و دهکدهها، تا شهرها، شهرستانها و ولایتها
دیدهشدهاند. درگیریهای سرِ پلوان و شدیار، تیرکشها و دیوارهای بلند در
معماری معمولی بسیاری از خانهها بیانگر و نمایانگرِ آن میتواند باشد.
همینگونه، طعنه به لهجهها و گویشهای درونزبانی نیز عادت دیرینۀ مردمان
این سرزمین بودهاست.
خوشبختانه تأریخ ما گواه جنگهای قومی، زبانی و فرهنگی بر بنیادِ نفرتِ
تباری، نژادی، زبانی و حتا آیینی و مذهبی نبوده و نیست. آنچه را که امیران
و شاهانی چون عبدالرحمان و محمدنادر، کسانی چون محمدگل و گروهانی چون
طالبان انجام دادهاند، یا مبتنی بر سود و سودای سیاست و اقتدار حاکمانه
بودهاست و یا هم در بندِ استعمار و استحمارِ سازمانهای جاسوسی و
استخباراتی منطقه و جهان.
پس از اینهمه زخمهایی که خوردهایم و تیرهایی که بیهدف به آسمان و
زمین خود زدهایم، میخواهم بگویم:
تجربههای تلخ تأریخی ما را به جایی رساندهاست که روی آوریم به آغازی
دیگر، آغازی که ملتها را میسازد و به سوی سرفرازی راه مینماید.
وحدت ملی شعار نیست، کردار است. حذف نیست، همایش است. نپذیرفتن نیست، پذیرش
است. خودبینی و خودخواهی نیست، دگربینی و دگرخواهی است. کینه و کدورت نیست،
مهر است. همزبانی نیست، همدلی است. بیداد نیست، داد است.
وحدت ملی در سرزمین رنگارنگی تبارها و زبانها بیانگر فرهیختهگی، زیبایی،
شکوه و جلال انسانهای بهدور از قلعههای جنگی و غارهای ددمنشی و
زورگوییست.
فراموش نکنیم که وحدت ملی را چیزی سوای همزیستی مسالمتآمیزِ تبارها،
زبانها، فرهنگها، آیینها و اندیشههای موجود در سرزمینی و کشوری نخوانیم
و ندانیم و آن را با ملیگرایی و ناسیونالیزم که آتشِ افروختۀ آن جانِ
ملیونها انسانِ جهانِ ما را گرفتهاست، یکی نشمریم.
عزیزالله ایما
سویس
قوس (آذرماه) ۱۳۹۳ خورشیدی
|