مادر!
درك ات مي كنم
وقتي فرزند خورشيدي ات به خاك مي افتد
و عمق نگراني در روحت تير مي كشد
ابر صبر در دلت منفجر مي شود
و به روي قاتلي كه
گل سرخ ات را سر بريده است، شليك مي كني
درك ات مي كنم
وقتي سرت سر خواب ندارد
و نمي تواني ديده فرو بندي
وقتي شهر صحنه ي ترسناك سايه هاست
و مرگ هر لحظه گم و پيدا مي شود
درك ات مي كنم
وقتي شهرها عاري از فضاي انساني شده
و هر روز نام ها روي سنگ ها نقش می بندند
مادر!
تا بودنم در من پايان نگيرد
نجواي تو و هزاران سوگمند دیگر را
در ویرانه تنهايي بي انتها چرخ مي زنم
در اندوه تو ويرانم.
وز اندوه تو
و
ي
ر
ا
ن |