عشق! از مشتِ خاك، آدم ريخت
آنقدر خون، كه رنگ عالم ريخت
بيدل.
در عرفان بيدلي، خدا نيست كه آدم را و عالم را خلق ميكند، بلكه اين
كيمياگري، ماحصل "عشق" ميباشد.
ما همواره "عشق" را در اين بيت به جاي خدا ميگيريم، در حاليكه بيدل دقيقاً
درك ذهني و درك قياسي ما را نشانه رفته، نقد ميكند. با جايگزين كردن "عشق"
بجاي "خدا" او در واقع خدا شناسي دهني، هستي شناسي ذهني و ميتافزيك شناسي
ذهني ما را به باد تمسخر ميگيرد.
وژاه "خدا" در طول تاريخ به هزار و يك الگوهاي غلط ذهني ما آلوده شده، و
همچنان اين وژاه (خدا) حيف و ميل خودخواهي ها و خوپسندي هاي مان شده است،
بيدل مي آيد و "عشق" را جاي گزين "خدا" ميكند تا خداي كه ما بر او توهماً
محيط هستيم را دوباره از چنگال ذهن و نفس رجز خوانِ قياسي ما بيرون آورده،
او را بر ما و خودخواهي ها و خودشيفتگي هاي ما مسلط و محيط گرداند.... هستي
از نظر بيدل ماحصل كيمياگريِ "عشق" است، وقتي "هستي=آدم و عالم" با
كيمياگريى بنام "عشق" طرح ريزي ميگردد، فهم و درك ما از آن بلافاصله دچار
حيرت ميگردد، "عشق" گريز پاي يست غالب، مفهوم پذيري را برنتابد، "عشق
شرابيست انديشه سوز" تعبير بيدلي، ""پيش آن شراب آبيم""، همانطور كه سايه
در مواجه با آفتاب لو ميرود سرانجام الگوهاي ذهني و افكار پوچ ما پيرامون
"عشق" نيز لو رفته، سايه وار محو ميگردند....
باري ...سخن كوتاه، با الگوهاي سخت و سفت ذهنى فهم ماجراي "عشق" هرگز مطلوب
نيست، سعي و تلاش ذهني در واقع يك نوع مقاومت است، مقاومت سايه در مواجه با
آفتاب كه خود عين كفر و إنكار است، به تعبير ديگر در حريم "عشق" مقاومت عين
انكار و تسليمي عين إيمان است.
پس "كيمياي عشق" مسِ وجود منعطف را طالب است، با انعطاف وجودي است كه آدمي
تا بيكرانه هاي بيكران انتشار يافته در نهايت، او از در و ديوار وجودِ
بسيطِ خويش احمدوار نداي "لولاك لما ما خلقت الافلاك" را لبيك گفته خود عين
عشق بلكه مرموزتر از عشق ميگردد.
آنقدر خون، كه رنگ عالم ريخت.
بيدل
درك و فهم ما از "خدا" برمبناي "فراق" استوار ميباشد...
خدا موجوديست بيروني، غير از ما و جدا از ما.
ما همواره سعي و تلاش ميورزيم تا موانع راه را دور نموده به او قدرى نزديك
شويم.
ديگر اينكه اساس مفهوم "خدا" بر ثنويت قايم است، او خالق و ما مخلوق، او
حاكم و ما محكوم، او سلطان و ما بنده و ....... از همين جاست كه أطاعت امر
او پاداشى دارد (جنت) و عدم أطاعت و سركشي از امر او هم كيفرى دارد (دوزخ)
اما وقتي بيدل "عشق" را جاي گزين "خدا" ميكند، "عشق" ديگر آن "خدا"ي نيست
بيروني، جدا از ما و غير از ما،
جهان هستي همه به هم برقى و تجليي از آن نور است، نه غير أز آن و جدا از
آن، بلكه عين آن و متصل به آن.
"عشق" يك بستر امكان بي نهايت است، براي همين هم از "مشت خاك، آدم و عالم
ميريزد"
از بستر امكانِ بينهايت، هرچه جوش ميزند، به نوبه خود بستريست براي إمكانات
بي نهايت ديگر..... پس درين ميان جدايي و فراق و ثنويت صرفاً "توهم"است.،
چون أصل همان ذات "بستر" است كه بيدل آنرا "عشق" گويد و اين جوش زدن ها؟
همان توهمات ما! به ديگر سخن،
"عشق" خاليِ پُر از هيچ است، "عشق" آيينه ي پر از تصوير است.....با آنكه
تصاوير هرگز حقيقي نيستند و معدوم بذات اند، اما همواره جاي شان در دل
آيينه هست،
ذات "عشق" آيينه است، نتواند تصاوير را نپذيرد، عالم و آدم
همه خيالى از خيالات " آيينه ي عشق" اند. مي آيند و در آيينه خودِ "عشق"
لحظه ي مينشينند و بعد همانجا ميرند كه از آنجا آمده بودند...يعني از پيش
خودِ "عشق"
عشق از مشتِ خاك، آدم ريخت
آنقدر خون، كه رنگ عالم ريخت.
بيدل
در نخستين گام بيدل تصريح ميدارد كه ميتافيزيك او ميتافيزيك وصال است،
ميتافيزيك وصال را ذهن درنيابد، براي همين هم واژه "عشق" جايگزين واژه
"خدا" ميشود.
گفتيم كه با واژه "خدا"ميتافيزيك غير از فيزيك و عالم طبيعت پنداشته
ميشود... در ميتافيزيكِ "خدا"، أساس همان "فراق" است! شكافِِ ميان دين و
دنيا هرگز پرناشدني است...."جنت" همواره آن برِ دنياي مادي ما قرار دارد...
اينجا بايد كِشت تا آنجا درو كرد، عبادات چيزي جز كار براي آخرت نيست....
گر آخرت نبود، عبادتى نيز نبود....اما ميتافيزيك "عشق" چيز ديگريست...
نحوه ي " ديگرگون بودنِ"پُر سارپرايز است، در اين نحوه از "ديگرگون بودن"
آدمي اجازه ميدهد "عشق" از طريق او، آنچنان كه هست إبراز بشود، و چون "عشق"
عين "دگرگوني مداوم" است، پس آدم و عالم (كه دو روي يك سكه اند) دايماً
بطور "ديگرگون" در هر آني آگاهانه مي ميرند تا دوباره زنده گردند.
اين تحول خلاق "مردن و زنده شدن= نو به نو شدن" در اصطلاح
بيدلي همان نيايش و جنت يست كه عارفان را نه آن برِ مرگ اضطراري بلكه اينجا
و اكنون با مرگ اختياري نقد حاصل ميشود... |