تو نیستی
تمام پرندهها در پشت پنجرهی من
به حادثهی نیامده فکر میکنند
و پروانهها به غربت نالهی که تمام فضاشان را
پُر کرده است
دلهی شکسته فاتحهی باورشان را
در وحشت شبی میخوانند
مردی با دستهی درشت ترك برداشتهاش
خواب رقص تند گندمزار را میبیند،
زنی لالایی نحس و گرسنهی
بر گهوارهی کودکش میخواند.
تو نیستی
و من معصومیت باران را که
تلخ
تلخ
تلخ
میبارد
در بغل میگیرم و نوازش میدهم.
و غزلی را که روزگاریست در چشمم مرده است
کفن میکنم
مرگ خودم را به اتاقم
فرا میخوانم
چی روزگاری !
« ناز مرگ را هم باید کشید »
تو نیستی
دل آراستن نیست اتاق درهمم را
نه تو نمیدانی
تو که نباشی
زبان مصلوب شدهام را کسی نمیداند
و عصیان مقدسم را به دار میزنند
سرنوشت تلخ انگشتانم را
چگونه بنویسم؟
تو که نیستی
هیچی نیست
حتا....
به یاد دارم شبی راکه از نیمه گذشته بود
« جستجوی تو برخاستم » و من به
تو که
نیاز نا تمام شبهی منی
تو که
نگاهم را وسعت رازناك حضورت تسخیر کرده بود
چی شب مقدسی
شبی که گریبانت را پاره کردهام
از خواهش!
و هرگاه دستانم پُر میشد از تصور مرموز داشتنت
تو که
فرا خواندی مرا به جلوههی غمناك غروب
و من پُرشدم از افسون
« افسون تلخ پنجره و درخت »
پارههی گریبانت
هنوز تَبُرکیست که به چشمهایم روشنایی میبخشد
نیاز دل شبهایت
به من آموخت
که درد سنگ را چگونه از چهرهی نا مکشوفش بخوانم
و به آدم که ترا نشناخته چگونه مثال از درخت بیاورم
و بگویم...
تو به اندازهی خلقتت بزرگی و مهربان
مرا که ظلمت زمین را دانستهام
و چنان قطرهی پاکی هرلحظه مینوشد تنم را این ظلمت
رهایم مکن!
دست معصومم را از دامنت لِه مکن
و بنوشانم
از شراب بهشت خودت
ی واژهی سه حرفی مقدس!
که از پاكترین سطح فکرم بر میخیزی
تو که باکرهترین شبی زنی را آلوده کردی
و نبوغِ فکر من
از آنجا آغاز میشود
از روزگار مسیح و صداقت مریم
آه!
ای خدای من!
به پرستشت دیوانهوار شب را بیدار ماندم
توکه شرافتم دادی
و از تقدس این شب دانستم
« که بازگشتم به سوی توست »
۲۰ حوت ۱۳۹۰ بهارك، بدخشان |