روز گاری اگر بدخشان آمدی
مرا از پشت هفت کوه سیاه صدا کن
اگر رابطه ات با خدا سرد بود
نشانی ام را از مهتاب بپرس
مهتابی که هرشب سر میزند از روزنه ی خانه ی من
و از دسترخوان دلهره ام آب مینوشد.
شاید
نمی دانم
به تو چی که هر روز در اخیر اتاقی
"شبرنگ " میمیرد
و "هیچ کس به اندازه ی او دل تنگ نیست"
درپرتو این تنهایی
وسعت پرواز بی مسیر مرغ مسافری را
به
تفسیر می نشینم
کی چی می داندکه در سرزمین عجایب خدا
چی پرنده های را شناخته ام
و موجی از آبی ها و قرمز ها را به دست آورده ام
در همآهنگی دو تشنگی عمیق دریا جاری ساختم.
وقتی به تنهاترین لحظه ی دو دیدار میرسم
درب کیف شعر و آغوش را میگشایم
خدا حضور می یابد
در هر چشم بستن من
خدا دوست دارد مصرع های شکسته ی شعر مرا
خدا در پیاله ی من چای سیاه می ریزد
و دانه های سیاه شطرنج را در سمت من میچیند
خدا به اندازه ی توانایی اش مهربان بود
چرا رهایم کرد؟
۱۰اسد ۱۳۸۸
بدخشان
|