حالا دیگر
حتا این را نمیدانم
از کجای زمین به دور آفتاب میچرخی
حالا دیگر
دعایم را به چارسوی و شش جهت زمین و زمان
فوت میکنم
نگران سرنوشت تمام زمینم و تمام زمان..
نگران افتادن سنگ آسمانی به هر گوشه ی زمین
نگران بسی در مسیر غور
و به انفجار رسیدن نفرت در بازار ارگون
نگران جنگی در جزیره یی با نامی دشوار
و غرق شدن قایقی که پناهجو زیر آب میبرد
نگران بمبی که در میتروی لندن منفجر میشود
نگران بهم خوردن هواپیمایی و برجی
و نگران تخیل سنگدلانه هر بداندیش
هر پلید
در کاخ های زیبا
و در غارهای مخوف
حالا دیگر از تمام خدایان آدمی
تمنا میکنم فرشته یی برای پاسبانی لبخند تو بگمارند...
دست هایم به هردو پهلو آویزانند
چون آستین های لباس مندرسی از طناب
تمام آن چه که باید
در من از کار افتاده است
جز چشم های منتظر
جز دلی که شور میزند برای هر اتفاق نامیمون در هر گوشه ی دنیا
و لبهایی که ورد میخوانند در درگاه تمام خدایان...
که حالا دیگر از هیچ کس هیچ کاری ساخته نیست. |