شاعر !
دیریست از ارتفاع شب
مهتابیها را نسروده یي
و بادهای برهنهی که گیسوی برگها را
چنگ میزند بیان نکرده یی
دیریست بوی باکره ی بدنم
در اسارت لباس هایم میپوسد
حس نمیکنی
مگر از جزیره ی عشق پا گرفته یی
روز
گهی تو یک شب مرموز می شی
گهی رخشنده تر از روز می شی
گهی آتش گهی آتش فشانی
گهی تو حکمت نو روز می شی
زیور نعیمی |