اي حرام شبهاي بي شعر و شراب و شمع و شرر!
آه اي چشم بي خواب
اي موهاي انبوه سياه وحشي
اي حرام من
اي كتاب افسرده
اي پاييز بي بديل
آه اي تشابه اقاقيا
شايد بشود امشب در كنار آسمان
تا همه زندگي مشق نوشت
مشق هايي كه بوي جريمه دارند
آه اي چهره بيهمتاي سينمائي من
آه اي تلخي ازدواج
اي مردن مستمر!!!!
زمان گذشت و درخت ها مردند و زنده شدند
نميدانم كجا بود و چه شد
أوائل ماه مهر بود كه اتفاق افتاد.....
زني در ميان لباسهاي سياه
زني در ميان لبهاي برجسته ناخن هايش را ميخورد
جايي شبيه پاييز
و جنگلي از مردگان
چيزي بنام قلب از قفسه سينه كنده شد
من شبيه يك گنگ گياهخوار
من شبيه يك كوه تاريك خورشيد نديده بدبخت
من شبيه يك تاريخ
من حتي شبيه يك رياست ارگ بي مرام نامرد
من شبيه يك زن بي هويت
كپره بستم و نماز خواندم
من نماز خواندم روي دستهايت
جنازه مرا حمل كرده بودي و جنس را ميشناختي!!!
جايي شاعر ميميرد و زمان و مكان را تميز نخواهد داد
ما در مكان ملاقات خواهيم كرد
ما در جايي از زمان كه
خالي ميگذرد
با سالاد فصل پذيرايي خواهيم شد
باران سجادي |