از (خاطره) شنیدم- معصومی که از پدر، صاحب دخترک شده است. برای من شنیدن
خبر چون سردیی بود در اطراف روحم و این سروده را خواستم از دل آن معصوم،
بسرایم.
"خاطره" با ظرافت جسمش، کلفتی احساس را در دل دارد
چشمان خموشش دیریست دردها را میزبان شده است
گیسوانش, تپش و سرعت دردش را در قالب رخسارش نهفته دارد
لبانش از خشکی روح قصه ها دارند
و
جذابیت روحش از مصیبت داغ ها، شکوه ها دارد
ای پدر
بتو اعتماد کردم
ارزش دل را زیر پا کردی
من ترا یاور روح دانستم
تا وجودم را بی صفا کردی
تو این جسم ظریف باکره را
فدای شهوت زنا کردی
اعتماد را به حلقه های هوس
در آمیختی
تو چه خطا کردی
بگو که جهل مرامت را در سیاهی شب
دانه دانه چرا رها کردی
ای پدر، زشتی را هم اندازه ایست
تو که هر خشم را برملا کردی
من دیگر از تنم چو صخره سرد
نهراسم خموش در دامان اشک
با غرور شکسته ام ز فلک
هیچ نجویم دیگر رسایی بخت
خجل و شرم را ز قاموس دل
بشکنم سخت با اندیشه باز
و بپویم همت ایستادگی
زآن دو بال زرین مست عقاب
من دیگر یک زنم و یک مادر
با درایت ز نور
عشق جویم
و می ایستم رسا با قامت خویش
بلند و مفتخر
با اعتبار
شهلا لطیفی
۱۵/۱۰/۲۰۱۴ |