کابل ناتهـ، Kabulnath



 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

Deutsch
هـــنـــدو  گذر
آرشيف صفحات اول
همدلان کابل ناتهـ

دريچهء تماس
دروازهء کابل

 

 

 

 
 

   

رضا محمدی

    

 
همه مارهای افغانستان
در باره کتاب مارگیر اثر انگلیسی بشیر سخاورز
 

 

 

 

 

دکتر بشیر سخاورز را اولین بار در کابل دیدم. من جوانی تازه به وطن برگشته بودم و او نویسنده ای که در سازمان ملل متحد کار می کرد. دید من و همنسلانم به اندازه منطقه ای بود که به سختی ازش شناخت داشتیم و او از وسعتی بزرگتر با ما حرف می زد. با او مثل هر دو نویسنده دیگری بسیار زود انس گرفتم.اما دیدار دوم ما سال ها طول کشید.

در اروپا، دو نوع از نویسندگان مهاجر زندگی می کنند. عده ای که با نوستالژی وطن زندگی می کنند و درهزار توی غربت معمولا با هموطنان معدودشان زانوی غم به بغل گرفته زندگی می کنند.فقط خاص افغان ها هم نیست. ایرانی ها، عراقی ها،کردها و خلاصه همه مهاجرین همین گونه اند یا عده معدودی که ازین سایه بیرون می شوند و می خواهند خودشان را به جامعه جدید اثبات کنند. بشیر سخاورز ازین نوع دوم است. جزو معدود نویسندگانی که در بین اجتماع افغانی کم ظاهر می شود و طبیعتا زیاد پر آوازه نیست اما خبر کارها و موفقیت هایش برای همین جمع بی خبر، مدام تکیه دل و باعث افتخار ذهن نوستالژیک است.

دیدن بشیر در لندن خیلی آسان نیست، جدا ازین که او بسیار ددر سفرست و گرفتار از شهری به شهری و کشوری به کشوری، بسیار هم پر کارست. یا می نویسد یا ترجمه می کند و یا سخنرانی و شعر خوانی دارد آن هم در مجالسی که معمولا محل گذر افغان ها نیست. از طرفی سال های دوری و مهجوری او از افغان ها، کمی او را بدبین ساخته، رعنا و شایسته رعنایی است. برای آدم بی ملاحظه و شاعر مسلکی مثل من البته که خیلی مراقبت در گفتار با چنین رعنایی سخت است اما به هر صورت سخت نیز دوستش می دارم چرا که گشاینده راهی است که به سختی باز شده است و حالا مثل من بسیاری در آن با افتخار می پرند.

در لندن ، اولین بار او را در محفل رونمایی کتابش دیدم، کتابی در باره طرزی و سراج الاخبار. کمی  هم به عادت مالوف خود نمایانه سر انتقاد گرفتم. بعد،  کتاب "کشتگان جاده تاریک " را دیدم.ترجمه بی نظیری از شعر های فیض احمد فیض ،شاعر  پاکستانی را که از اردو به فارسی در آورده بود. همین گونه، داستان و شعر و ترجمه و تحقیق بود که به صورت رشک برانگیزی از او منتشر می شد. تا تنبلی مثل من بخواهد درباره یکی صحبت کند، دیگری از اولی بهتر منتشر می شد. تنها می شد در ین سال ها نشست و از دور او را ستایش کرد.

آخرین اینها رمان مارگیر بود به انگلیسی و حالا تقریبا سالی است که من و این کتاب همراهیم تا درباره اش  چیزی بنویسم.که البته نوشتن درباره آثار بشیر سخت است. چرا که خود بشیر سخت است. تا خود بشیر را نشناسی و درک و دریافت او را و حس وهوای او را نشناسی نوشتن درباره نوشته هایش به راستی سخت است.

رمان مارگیر، قصه قصه های افغانستان است. روایتی ظاهرا خطی اما پیچیده، ساده اما به نحوی جدی سمبلیک. مارگیر،در پستوهای حافظه ، روایت دیگری از الهه مارگیر مینوسی است ، الهه ای با دامنی زره پوش و تاجی راز آمیز بر سر و دو مار سیاه و سفید در دو دست که در دخمه های تاریک و پر خم و پیچ به دنبال مار و در حقیقت مبارزه با شر و بدی است. کارل گوستاو یونگ در تحلیل زرتشت نیچه ، که اتفاقا زرتشت هم قصه ای از افغانستان است، درباره مارگیری حرف می زند ، که اژدهایی را پس از شکار زیر پا می گیرد اما تصور اژدها همیشه با او هست چرا که در حقیقت این اژدهاست که همیشه پیروز است و قدرتمندتر نه آدمی. قصه جنگ دراز دامن افغانستان به نحوی قصه همان اژدها و مارگیرست ، اژدهایی که بارها زیر پا می شود اما باز برجان شکارچی اش جنبر می زند و او را کماکان می فشارد. به روایتی سمبلیک، قصه ی کشوری که هر بار برای دفع بلایا، اژدهایی را به زیر می آورد با انقلاب یا تغییر کلی صورت جامعه و هر بار که تصور می شود اژدها شکست خورده، باز خود را مثل ژرژ قدیس در چنگال اژدها و در تقلای  با او دچار می بیند. سرگذشت نمادین جامعه مورد نظر نویسنده و چه بسا به قول یونگ در" کتاب سرخ" سرنوشت بشر سراسر کوششی است برای رهائی یافتن از قدرت درهم شکنندۀ اژدها.

 

 

کتاب مارگیر، قصه ای از دو روایت یا دو نسخه یک روایت احتمالی از یک سرنوشت است. دقیقا مثل همان روایت مثالی یانگ و ین دو گل بادام در هم تنیده سیاه و سفید که یک دایره سرنوشت را می سازند. اگر په هر دو نماد تقابل اند اما هیچ کدام بالذات بد نیستند. هر دو مکمل هم و به نحوی دو نسخه از یک سرنوشت اند. مثل دو برادر داستان مارگیر که هر کدام پس از دلسردی از مارگیر به طرف سرنوشتی می روند که از رویت مارگیر منشاء گرفته است.برادر بیمار را نه مارگیر که داکتری شفا می دهد. این گونه شکاف بزرگ بین دنیای قدیم سنت و مدرنیته جدید آغاز می شود. هر دو برادر در دنیای جدید به دنبال راهی می روند که این دنیای جدید برویشان باز کرده است. یکی روشنفکر و شاعرچپ و سوسیالیست می شود و دیگری راست و مسلمان و مجاهدد

 و سرانجام پس از سفری طولانی در سنوشت هر دو سرخورده قصد رجعت دارند. اما به پشت سر راهی نیست. حمید ، برادر شاعر وسوسیالیست، در سرانجام می بیند که چقدر دنیای ذهن او از دنیای واقع دور بوده است و به قول نزار قبانی همه عمر به دنبال رشته ای از دود سرگردان بوده .رحمت ، برادرمجاهدش نیز در می یابد که در چار میخ ذهن به نسخه ا دیگری اسیر بوده، " در چنبریم هر دو ولی هیچ کاره ایم".او هم سرخورده می‌شود وقتی می بیند ملا ربانی، آن روحانی  مثالی پاک‌نفس، در صحبت  مال و منال  کمک‌ به "جهاد" افغانستان ، آدم دیگری می گردد.

نویسنده در تمام کتاب سعی کرده، بی طرف باشد.  به عنوان نویسنده ای که کودکی شیرینش را در بهترین دوره تاریخ شهری افغانستان سپری کرده و بعد شهر به شهر همه دنیا را در نوردیده و حالا نویسنده ای جهانی وجهان وطن شده به سراغ کشورش آمده تا راوی قصه شگفت و سرنوشت پیچیده آن باشد. به سوالی پاسخ دهد که  در طی این سال ها هر اهل فکری از خودش پرسیده است. به راستی چطور ماجرای افغانستان به این هزار توی تاریک رسید؟

تقریبا همه نویسندگان افغانستان چه در داخل و چه در خارج در کنار اهل سیاست و کیاست به سراغ این راز آمده اند و تقریبا هر کدام با جوابی ولو گنگ به بازار صحبت نمایان شده اند. روایت بشیر سخاورز، شاید یکی از خواندنی ترین و زیباترین ها باشد. هم قصه عشق را دارد هم قصه بی خیالی و سرخوردگی و لاقیدی نسل های مختلف را. چرا که او هم در مقام نویسنده و هم در مقام کارمند سازمان ملل متحد بارها به افغانستان از نماهای مختلف دیده است. شخصیت های داستان او اگر چه برداشت های تازه ای از ریشه های این راز ندارند ، آن ها هم به همین نکته رسیده اند که که خیلی از مردم رسیده اند اما چه بسا کمتر توان گفتن داشته اند. این که  "خودفروختگی" رهبران و سردمداران افغانستان، حرف شنویی  و تن دادگی شان در مقابل دولت ها وسازمان های مختلف، آلودگی به فساد مالی و فساد اخلاقی و عروسک های بازی  کشورهای بیگانه شدن این رهبران، مثل "حمید" ،"رحمت" را  هم ناامید می سازد و اما دیگر راهی برای باز گشت نیست.

در اساطیر یونان، هراکلیس در مبارزه اش با مار بزرگی که نه سر دارد،  در غاری تاریک گرفتار می شود و می فهمد که اگر تا آخر مبارزه نکند کشته می شود. اما همه نقش های تاریخی مثل هراکلیس با موفقیت ازین مبارزه بر نمی گردند خیلی ها در بین راه حتی با زدن هشت سر مار ، نفسشان می برد می خواهند بر گردند اما از هر سر بریده شده سه سر تازه بیرون می آید. رحمت ، پس از سال ها مبارزه دربین این سرهای تازه دیگر دوام نمی آورد.عین اسطوره را در فارسی هم داریم و در فارسی ، تنها فراانسان ها توانسته اند از پس اژدهای هفت سر بیرون شوند.

مولانا جلال‌الدین محمد بلخی، در دفتر سوم مثنوی معنوی  نیز از  مارگیری حکایت میکند که برای گرفتن مار به بلندی های سرد کوهستانی می رود. در آنجا  به ناگاه با اژدهایی مرده مواجه میشود ، با تفاخر اژدها را با خود به سوی شهر بغداد می آورد که  بگوید خودش آن را شکار کرده است.  آفتاب سوزان شهرکه کم کم بدن اژدها را گرم میکند او دوباره زنده می شود و شهر را به خاک و خون می کشد. دقیقا قصه قهرمانان داستان افغانستان، هر کدام از سفر کنجکاوانه شان با آزدهایی به شهر باز گشته اند. یکی اژدهایی از شرق آورده است یکی از غرب.

 

حکایت مارگیر مولانای بلخ ، با این ابیات به پایان می رسد:

 

" تو طمع داری که او را بی جفا...بسته داری در وقار و در وفا

هر خسی را این تمنی کی رسد...موسیی باید که اژدرها کشد

صدهزاران خلق ز اژدرهای او...در هزیمت کشته شد از رای او"

 مار ، از طرفی نماد حیات هم هست، مارگیر کسی است که حیات را می گیرد، در همه دواخانه ها و کلا علم طب، زندگی را به ماری تشبیه کرده اند.  قصه بشیر سخاورز، که قصه از بین رفتن حیات چند نسل انسان افغانی است می خواهد پرده از راز مارگیری بردارد که در تمام این سال ها به شکار حیات نسل های مخنلف افغانی مشغول بوده و از طرفی ، مارگیر، در تفسیر صور فلکی نماد نجات است. مارگیر ، به معنی متضادی دیگر، نماد کاوه آهنگرست کسی که مارهای آدم خوار را از شانه های خشمگین پادشاه عرب نژاد بامیان معدوم می کند و جان  بسیاری را باز می ستاند. این امید همیشه در نوشته ها، شعر ها و بالاخره حالا در داستان بشیر سخاورز ، نویسنده پر کار و دوست داشتنی ما  در عین تلخی دیده می شود.

 

 

بالا

دروازهً کابل

الا

شمارهء مسلسل    ۲۲۶                           سال دهم                          میزان           ۱۳۹۳ هجری  خورشیدی           ۱۶ اکتوبر ۲۰۱۴