کابل ناتهـ، Kabulnath



 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

Deutsch
هـــنـــدو  گذر
آرشيف صفحات اول
همدلان کابل ناتهـ

دريچهء تماس
دروازهء کابل

 

 

 

 
 

   

واسع عظیمی

    

 
از سالهای دور

 


 

سالهای شصت بود. باری به دیدن عمه زاده ام داود میرزا غزنوی رفتم. او سِتار را به نیکویی می‌نواخت و خوش نویس بی همتایی بود. گاهیکه سِتار می‌نواخت، محو می‌گشتم. تسخیرم می‌کرد. باری به خطاطی زیبایی اشاره کرد که " یادش بخیر کار اسراییل رویا ست". و از رویا گفت و از گرمی دستان او گفت و از سردی روزگار که وادارش کرد رخت سفر ببندد و برود ایران و نمی‌ دانم کجا ها. " در اندیشه فراق اندیشه " را دیدم و داود یادم آمد و آن کنح دنج و کاغد های خطاطی و سِتار و مرگ او به جرم نواختن سِتار. یادش عنوان ستره گی و صفایی باد.

 

 


 

اسرائیل رؤیا

 

 

آقای واسع عظیمی، شما خاطره های زیادی را از آن یار قدر شناس به یادم انداختید، زنده باشید. رابطه ی دل با دل برقرار کردن، هنر جذب می‌ خواهد و دست و پنجه ی استادانه، چنان جذبی که احساس و عاطفه را، در کم سوادترین و با سوادترین بر انگیزد و او یک چنین کس بود، (فارغ از آنچه که مقوله گویان سیاسی و تلقین شدگانِ آن، که گاهی با ساز و برگِ تانک و تفنگ، گاه با آهنگ دلخراش زور و ارعاب و گاه با نغمه های تزویر، سمفوتی تسلیم را در صحته ی هیچ کسی ها به نمایش می‌ گذاشتند). روح داؤد شاد و یادش گرامی باد!... خاطره هایی زیبای زیادی از داؤد غزنوی دارم، یکی اش که تا امروز برایم انبساط خاطر می‌ آفریند به قرار ذیل است: یک وقتی از داؤد غزنوی خواستم برای یک آهنگی که برای احمد ظاهر ساخته ام بیاید سِتار بنوازد، قرار موعود او با یک دوستش که نامش ابراهیم بود وتنبور (طنبور) خوب می‌ نواخت حضور بهم رسانید (این شخص اکنون بر لب دریای کابل در یک سرای به هنر صرافی«!» مشغول است). به هر صورت تمرین کردیم و بعد از آن گرداگرد پارک شهر نو به قدم زنی پرداختیم ( در آنجا هرچهار ما به صحنه گریز یک چاقو کش نو جوان رو برو شدیم که بسیارمارا خنداند وطرفه حالی داشتیم که بیان آن خارج ازموضوع خواهد بود)... بعد ازآن داؤد غرنوی را برای مدتی ندیدم، وقی پسان ها اورا دیدم پرسیدم چرا کار آن آهنگ را جدی نگرفتی وبه اصطلاح تیر ات را آوردی؟ گفت اگر راست بگویم او بهترین خواننده است ولی « کیف های ما فرق دارد!»... این حرفش به همین سادگی بیانگر بسیار چیز ها بود بعد ها برای مدت طولانی این سخنش ورد زبانِ من واحمد ظاهر بود!... جای دارد از شما تشکر کنم که خاطرات او را یک بار دیگر گرامی بدارم.

 


داود فضلی‌ غزنوی‌ Dawood Fazli Ghaznawi

پروین‌ ناظم‌ میرزا غزنوی‌ ـ كابل‌،

نخست‌ از همه‌ به‌ كاركنان‌ این‌ نشریه‌ سلام‌ خویش‌ را تقدیم‌ نموده‌ و از اینكه‌ یادی‌ از ما غمدیده‌ها نموده‌اید، از شما سپاسگزارم‌.

ثانیاً اینكه‌ شما درباره‌ سرگذشت‌ دو هنرمند معلومات‌ خواسته‌ اید. اینك‌ درباره‌ آنان‌ كسی‌ می‌نگارد كه‌ استاد خود، همسر خود و یاور خود را از دست‌ داده‌ است‌.

داوودجان‌ فضلی‌غزنوی‌ همه‌ اوقات‌ خود را صرف‌ تربیت‌ و پرورش‌ اولاد وطن‌ نموده‌ بود. او پسر غلام‌ فاروق‌خان‌ غزنوی‌ در غزنی‌ زاده‌ شد، در لیسه‌ حبیبیه‌ كابل‌ درس‌ خوانده‌ و پدرش‌ غلام‌ فاروق‌ خان‌ از مشاهیر غزنه‌ بود و سال‌ها وكالت‌ پارلمان‌ و نمایندگی‌ مردم‌ را به‌ عهده‌ داشت‌.

او در تربیت‌ و حمایت‌ فرزندان‌ هنرمندش‌ تلاش‌ فراوان‌ به‌ خرج‌ داد. داوود بعد از فراغت‌ از تحصیلات‌ با رادیو تلویزیون‌ وقت‌ همكاری‌ داشت‌ با پشت‌ كار شباروزی‌ خود در چند زمینه‌ هنری‌ از قبیل‌ رسامی‌، خطاطی‌، شبكه‌كاری‌، كندن‌كاری‌ و نواختن‌ ستار دسترسی‌ داشت‌. خودم‌ كه‌ همسر او و همچنان‌ شاگردش‌ در خطاطی‌ بودم‌، دو پسر به‌ اسم‌های‌ نشاط‌خان‌ و امرت‌خان‌ دارم‌ كه‌ می‌كوشم‌ آنان‌ را در راه‌ و هنر پدر شان‌ تشویق‌ كنم‌.

 

 

یما ناشر یکمنش

 

داوود میرزا غزنوی

 

عجب آدمی بود آن مرد خدا. ظریف و هنرمند. گاهی در رادیو می دیدمش و گاهی هم از سر لطف خانۀ ما می آمد که در همان نزدیکی های تعمیر رادیو افغانستان بود. می گفت: یما، ترا حتماً باید خطاطی یاد بدهم. می گفتم: پشت گپ نگرد، اگر بدخطی های مرا ببینی، دیگر پشت این گپ نخواهی گشت. می خندید و سیتار را می گرفت. من که تازه شروع به آموختن تبله کرده بودم او را همراهی می کردم. وقتی از "ریاضت کردن" ـ به گفته او ـ خلاص می شدیم یگان قصه می کرد که روز ها با مزۀ آن می خندیدیم. یک بار یکی از نوازندگان مشهور را که با او برخورد مغرورانه کرده بود، به خوردن نان چاشت در دفترشان در رادیو دعوت نموده بود. آن روزگار نان را در دفاتر می پختند. داوود غزنوی برای آن نوازنده، شوربای تندی آماده کرده بود که رقیب از خوردن آن برای چند ساعت تشناب نشین شده بود. داوود خودش می گفت: سُرخ رودۀ او را برایت کشیدم!

 

فواد طاهری قصه کرد که وقتی در مرگ خان عبدالغفار خان در افغانستان سه روز عزای عمومی اعلام شد، کسی را نزد داوود میرزا غزنوی فرستادند که بیاید به این مناسبت یک پارچه سیتار، بدون همراهی تبله بنوازد. داوود گفته بود: تا آنجا که من می دانم، سیتار برای سه گروه از مردم نواخته می شود: اول برای پادشاهان، دوم برای فقرا، سوم برای یگان "صنم" و "دلبر". شما بگویید که خان صاحب شامل کدام یکی از این گروه ها می شد؟! فقیر مشرب بود. اگر چه سال هاست از مرگ او می گویند اما هیچ کس نمی نویسد، چگونه و در کجا و چه وقت درگذشته است. وقتی لبخند رندانۀ او پیش چشم هایم زنده می شود، با خود می اندیشم، هنرمندان نمی میرند. راهی سرزمین یادها و خاطره ها می شوند.

 

 

 

بالا

دروازهً کابل

الا

شمارهء مسلسل    ۲۲۶                           سال دهم                          میزان           ۱۳۹۳ هجری  خورشیدی           ۱۶ اکتوبر ۲۰۱۴