2011/10/09
شش میزان
سلام عاصی! دیشب تقویم كابوسی شش میزان ۱۳۷۳در چشمانم بی هیچ مانده نباشیی
آمد و ورق خورد.ترا دیدم كه دستان مهستی و میترا را رها كردی تا رویای
لالایی ملیمه را در انفجاری دود و آتش پاره، پاره كنی.ترا دیدم كه فال بیدل
و نسخه ی ستره ی سفرنامه را روی میز، كنار كارت "تولدت مبارك" رها كردی تا
سی و هشت بهارزندگی و یك دهه قند و نبات ترانه را به دهن تلخ خمپاره ها،
خون كنی، اشک کنی، زاغ كنی سرماكنی. از جزیره خون و اژده های جهنم جنگ تا
تو چند وجب فاصله بود؟ برگشتی؟ كه بمیری؟ دوری از وطن بهایی گران داشت و
تو اینهمه نداشتی، بپردازی و بمانی. چه زود دلت هوای ملیمه و پنجشیر
كرد.گویا دستانی ترا از آن بالا به پایین كشد.برگشتی تا ملیمه را بی لالایی
ببوسی.آمدی تا به چشمان سبزش نگاه کنی. یکباره خیال نبودش در تو پیچید.
آمدی تا، تا مرگ ترکش نکنی. مگر میشد ترا از لالایی اش بدزدند.میان نحس بی
وطنی و اقامت دایم، برگشتنت چه زود بی تردید شده بود، میدانم. گویا! لبیک
شهادتت اقراء شد.اینک بگیر شهادت گزینه ی ساده این خاک ست که خمپاره های
شهر خون و حشت حلالت میکند.
چهار میزان
عاصی! امروز اما چشمانم را از كابوس شسته ام. تا دو روز آنسو تر بروم تا
تقویم چهار میزان ۱۳۳۵ را ورق بزنم. سخن، از خواب و كابوس را هم می بندم كه
بیداری آغاز آزادیست، آغاز شهادتست ، آغاز" از تنها ولی همیشه" است. از
امروز ملیمه چشم به دیدارت باز میكند تا جاودانه گی زایش و زندگی ترا از
"مقامه گل سوری" تا "سال خون و سال شهادت" یک دهه، دره ، دره تجلیل كند.از
امروز تا پنجاه و پنج و از پنجاه و پنج تا هزار دره زمان دیگر، تو مهمان
بومی "سلام علیك" و " مانده نباشی " ترانه های ستره و بومی سرزمینم می مانی
چنانییکه در هیچ خواب و كابوسی چشم از بیداری نمی بندد. بیا! از آن فردوس
سپیدت ، بیا بنشین رو در رو و چشم در چشم با مردم. چارزانو به صمیمیت زلال
روستای خویت. ببین چه میگوییم. چه می نویسیم. دل ما از مقاله های مترانه و
لفاظی های شكرانه میگیرد. ترا باید گفت چنانیكه تویی . چشم در چشم ، رو در
رو، ساده و ستره و بومی مثل نامه هایت ، مثل ترانه هایت ، مثل مثل خودت.
میدانی! تو فرا تر از ازدحام تالارها و تجلیل ها در ذهن هر ترانه سرا و هر
غزل شنو این خاک، این کربلا ی جنگ تشنه ی ناستوه ی آزادی، سال سال، غزل
غزل، غم غم، زندگی خواهی شد. زندگی خواهی ماند.
و امروز
چه میپرسی؟! بیتو چگونه گذشت . همان آش،همان كاسه عزیز! در نكبت چاقوكشان
بی خیر. كسی به باغ نرفت. هیچكس! نه من، نه ما. مانده باشی ، جور هستی،
بخیر هستی هم نكرد. كبوترهای كودك به خانه ی خورشید نرسیده زاغ شدند و
زمستان شدند. یل و کچکن را شبانه و دزدانه دریدند. بعد پیغمبری از راه
نرسید و اگر رسید رهبر بی سری بود كه بوی نامرد میداد خاكش! چه بخواهی ، چه
نخواهی غلام دو قات و كنیز نشسته، همینست كه به دهان شكسته می ماند. بی تو
هم از رهبران "روزمبادا" خبری نیست که نیست. کاسه های داغ تر از آش و شکم
برآمده از آبستنی قدرت طلبی پا در کفش بیگانه. همان..همان.. سر بی سر
آزادی، درته نیزه های رنگین ارچند بی داس و چكش به سمت باد های گزافه در
اهتزاز. سخن بسیارست و جا كم، سخن همانست كه بود، همان، همانی كه در مقامه
، سكندر و آریانا، در یل كچكن ، در شهر بی سر و بی رهبر بود.... سخن از
همانهاست و بسیارتر و بدتر..... چه میپرسی؟! میبودی که می نوشتی.
یاد ها می ماند..
عاصی! چگونه از خاطره ها فراموش شوی که اینجا هنوز ودیعه های در سفر با گل
های سوری عشق تو خدا حافظ میكنند و كودكان هنوز سراغ خانه ی خورشید را
میگیرند تا مادران گفته، گفته به زمستان و زاغ برسند. چگونه از خاطره ها
فراموش شوی که جزیره هنوز در خونست؟ هنوز غزل، غم من و ما ست.عزیز! یاد تو
و ترانه های به روایت بومی خودت بد رقم به رگ و ریشه غمهای این دیار پیوسته
؛ پیوستی.
.................
زینت نور
یکشنبه،
201110/09
آویزه ها
.
کلیات اشعار عاصی - تدوین
نیلاب رحیمی
|