این سروده را هنگامی رقم زده ام که "هنگامهٔ سبز مرغزار آخر شد*":
خدای شعر و غزل، شاعر زمانه بُدی جهان
ِ زمزمه، دنیا یی از ترانه بُدی
تو پُربهاﺀ، نه یک کیسه و نه یک کاسه
نه یک سبد و نه انبان، یک خزانه بُدی
نه جوی و جویچه، نی رودبار و دریاچه که
بحر ناپیدا ساحل و کرانه بُدی
همه دُری که بسُفتی، تمام حق گفتی نه
یافه بافته، نی در پی فسانه بُدی
اگر که برق شراری به خرمنی می زد
غُرنده تندر فریاد در میانه بُدی
تو تیغ تیز، فرو در گلوی خونخواران
بنام زمزمه پرداز، یک بهانه بُدی
به سینه سینهٔ غدار دشنهٔ عریان به
پُشت پشتِ جهانخوار تازیانه بُدی
تو رو بتافتی و زینت ِ زمان افتید نگین
روشن انگشتر زمانه بُدی
اگر چه زیستن تو قلیل و کوتاه بود ولیک
با ثمر از عمر جاودانه بُدی
چه ناروا بشکستند ساقهٔ قد تو هنوز
تازه دمیده یکی جوانه بُدی
دریغ! راکت دیوانه گان قدرت را تو هم
چو سایر ِقربانیان نشانه بُدی
چه بس بزرگ که ضایعهٔ نبود تو بود خدای
شعر و غزل، شاعر زمانه بُدی
۸ جون ۱۹۹۵ رزاق زلمی