کابل ناتهـ، Kabulnath



 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

Deutsch
هـــنـــدو  گذر
آرشيف صفحات اول
همدلان کابل ناتهـ

دريچهء تماس
دروازهء کابل

 

 

عاصی در ایران

 
 

   

نوذر الیاس

    

 
نامه‌یی به عاصی

 

 

قهار عزیزم!
اکنون که این چند سطر را می‌نویسم روز نهم می ۱۹۹۱میلادی‌ست. هوای شهری که من در آن مقیمم، قسماً رو به گرمی می‌رود. در مدت چهارسالی که لای سرمای این ملک لولیده‌ام یک‌نوع ناآرامی کشنده‌یی در اندرون رگ و ریشه‌ام خزیده بوده‌است. فرصت‌های فراوانی را به کشتن داده‌ام. غربت و سرما چیز بدی‌ست. خدای نادیده، تو را و هیچ زنده‌دلی را اسیر زولانهٔ غربت و سرما نکند! آمین.

نوشتم که هوای این شهر قسماً رو به گرمی می‌رود، یعنی که هنوز هم باید منتظر گرما نشست! زمستان‌های طولانی این ملک مرا زله کرده‌است، از زِند و زنده‌گی و عشق‌ورزیدن، کشیده‌است. غبار سهمگین غربتی سنگین، روی چشم و چراغ دلم نشسته‌است: سرگردان و پاگردانم در این خاک!

یک ساعت پیش، جهت گریز از شر بازارهای مضطرب، به گوشه‌یی آرام، یعنی که به کتابخانه‌یی در همین حوالی، پناهنده شدم. نوشت‌ابزاز فراهم کردم. نخست مکتوبی به فرهاد «صبا» نوشتم و بعداً چرتم به سوی تو راه راست کرد، به سوی سیمای مبارک و تقدس شرقی‌ات؛ تقدسی که در این دیاران کمتر یافت می‌شود. مردم این سوها چیزی به نام عشق نمی‌دانند، چیزی به نام درد نمی‌دانند. یک جور دیگری هستند، این مردم! پراکنده نگویم...

آری، قهار عزیز من!
آخرالامر مکتوب و کتاب‌های که محصول ناآرامی‌های روح دردمند تست، به دستم رسید و از خستگی انتظار بیرونم آورد. پیرامون نامه‌ات و کتاب‌هایت، گپ و گفت‌های به ذهنم رسیده‌است. اگر به پیشم می‌بودی زیاد با تو گفت و شنید می‌کردم. اکنون که نیستی می‌کوشم تا طی مکاتبهٔ منظم، در آینده چیزهای بنویسم. عجالتاً قطعهٔ را که قبل از دریافتن نخستین نامه‌ات سروده بودم، برایت می‌فرستم تا در روشنی کلیت حالاتم قرار بگیری.

دست و دلت درفش فرازندهٔ آگاهی و عشق باد!

هجاهای غریب

با سلامِ تازه، همگامِ سحر
با درودِ خاصه، همبوی بهار
می‌نویسم نامه‌یی از بهرِ دوست
می‌نگارم قطعه‌یی، از بهرِ یار
قصهٔ تاریکِ شب‌های بلند
آیتِ روزانِ سردِ سوگوار
داستانِ کهنهٔ سرما و سنگ
بودنِ بی‌حاصلِ دور از دیار
از درونِ میله‌های سرخِ زر
وز میانِ شهرهای زرد و زار
شهرهای خسته‌جانِ بی‌امید
لیک چاق و چله، در سیما و سار
آری آری می‌نویسم رقعه‌یی
زین شب‌آیین غربتِ بی‌ارج و عار
بهرِ عاصی‌مشربی، عاشق‌سَری
همتبارِ سرکشانِ روزگار
تا بگوید قصه‌ام را با قرین
تا بموید حسرتم را زین قرار:

شامگاهی پشتهٔ اختر به دوش
بر شدم از خانه با جسمِ فگار
پیشِ رو: دشتِ شقایق‌های شور
پشتِ سر: کوهِ تب‌آلودِ شرار...
ره‌زدم، منزل به منزل راه‌جوی
تا مگر یابم نشانی استوار
زان نگارِ سرفرازِ دوردست
آن شکوهِ بی‌زوالِ پایدار
آن بلندای ستبرِ زیستن
آن عزیزِ رازگوی رازدار
تشنه‌تر جویان شدم پرسان شدم
زین یکی باری ز دیگر باربار
با نگاهِ گرم، با شعر و سرود
با دویدن، با تپیدن، با شعار
غربِ تنهایی اسیرم می‌نمود
هر چه می‌پرسیدم از آن یارِغار
لرزه بر بنیادِ جانم می‌فتاد
چون درختی، پاک‌پی از برگ و بار
در برم: اندوهِ تلخِ بی‌کسی
در سرم: غم‌های شوقِ آن نگار!
سال و ماهی ره‌زدم بی‌خویشتن
دست و دل پیچیدهٔ صدها حصار
از فرازِ کوه و دریا و درخت
وز نشیب خاک و راهِ مور و مار
چون به تنها دره‌یی اندر شدم
رو به سوی عمقِ شهرک‌های تار
سر فروبردم که دریابم مگر
رازِ تنهایی خویش و رمزِ کار
خواب غربت درربودم، ناگهان
در میانِ شعله‌های نور و نار:
خاکِ سرخی دیدم و خطی سپید
دشتِ سبزی دیدم و کوهی غبار
قامتِ صبحی به بالای ابد
هیبتِ شامی به رنگِ انتظار!
در پناهِ دره‌یی آن‌سوتَرَک
- زیرِ پا، دریای خونی بی‌قرار-
کرگسی افتاده بر مدفوعِ خویش
کرگسی با دُم و نولِ بی‌شمار
بال‌ها آغشتهٔ گند و لجن
چشم‌ها آلودهٔ زنگ و زمار
زیر چتری از هجاهای غریب
پهن گشته بر یمین و بر یسار...

تا ز خواب خسته‌گی بیرون شدم
دیده بگشودم به خود بی‌اختیار
خویش را دیدم به شهری اندرون
سربه‌سر آیینه‌بندان، زرنگار
هر طرف بازارِ سوداهای تن
هر کجا دکان‌های اضطرار
مردمی با گیسوانِ رنگ‌رنگ
همنشینانم ز هر کوی و کنار...

روزگاری می‌شود این‌جا کنون
دست در دامانِ هر لیل و نهار
می‌کشم بر دوش بارِ حسرتی
کز نهادم می‌برآید شرمسار
زیرِ این سقفِ کبودِ بی‌کسی
زیرِ این برجِ سیاهِ بی‌مدار
پشت سر: امواجِ رویاهای دور
پیشِ رو: گردِ شب‌آلودِ سوار...
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
در بارهٔ تصویرِ این پست:



زنده‌یاد عاصی و من، محوطهٔ دانشگاهِ کابل
اواسطِ میزان ۱۳۶۱ خورشیدی

 

این ناگوار!
این تصویر!

این تصویر تکیِ عاصی را، دو قدم مانده به پاییزِ پریشانِ همیشه‌رفتن‌اش، روزِ قبل از پرواز، در دفترِ KLM در تهران، جایی‌که همراهش رفته بودم تا روز و ساعت پروازم را تایید بگیرم، از چهرهٔ آرامش برداشتم:
- «بچیم، بشین که یک عکسِ یادگاریِ جانانه از تو بگیرم، به وطن می‌روی، مبادا ترا دوباره نبینم!»

این خاطرهٔ ناگوار، سال‌هاست، بی‌صدا می‌کُشد مرا!

 

 

بالا

دروازهً کابل

الا

شمارهء مسلسل    ۲۲۵                           سال دهم                          میزان           ۱۳۹۳ هجری  خورشیدی            اول اکتوبر ۲۰۱۴