شبی که قامت یک کاج را تیشه رسید
چه سنگهای کلانی که سوی شیشه رسید
شبی که جنگل خود روی را درو کردند
دلِ بزرگ سپیدار را «او» کردند
غزل غزل بهخدا قریه تیت و پاشان شد
شبی که لانه ی موسیچه تیر باران شد
شهید زمزمههای شبانه شد عاصی
چه بیقرار، چه بیآشیانه شد عاصی
به باغ شعر، غزلهای خام باقی ماند
و قصه های دلش ناتمام باقی ماند
پس از پرنده غم باغ را نخواند کسی
و مرگهای نو و داغ را نخواند کسی
پس از حکایت ققنوس قصه پایان یافت
و با شکستن فانوس، قصه پایان یافت
صدای آبی آغاز را کسی نسرود
شکست شیشه ی پرواز را کسی نسرود
کسی به حرمت حافظ هم قلم نگرفت
«شرابنامه ی شیراز» را کسی نسرود
کسی به ملک خدا بذر ننگ را نفشاند
بهار آیینه پرداز را کسی نسرود
خلاصه هیچ کسی شعر توت را ننوشت
حماسههای خدنگ و بلوط را ننوشت
پاییز، ۱۳۸۹
عطش
|