رمز سرودن
در کدام آیینه غروب کرده یی
که انگشتان شانه به دنبالت میریزند
ولحظه ها از بویت تغذیه نمیکنند
دیریست به شعر هایم دست نکشیده ی
وسهم خودت از واژه هارا به دست نیاورده یی
شعر هایم لرزان اند
ومن رمز سرودن را از یاد برده ام
وقتی که باشی
شعر هایم ترا میپوشند و گرم میشوند
هذیان
ماه هاست مردهام
بدون آنکه کسی برایم گریسته باشد
تعجب ندارد
خودم فاتحه ام را خوانده ام
مگر این گل سرخ را چه کسی
گذاشته بر گورم ؟
شاید دستهای تو بیآنکه خودت آمده باشی
به اتاقم می اندیشم
به گلهای افسرده میان گلدانها
که در جستجوی عاطفه سر گردانند
کتابها میان قفسه اضطراب زیبا دارند
تا باری دیگر چشمان را بخوانند
تخته ی شطرنج آتش بس اعلام کرده
دیوارها جز عبور لحظهها چیزی را به یاد ندارند
و پردهها که رقصی نمیکنند
و دگر هیچ گلی رویشان نمیروید
مگر پنجره ! پنجره ی راز دار
دیگر گوشش از صدای انتظار خالیست
نقاشی
نمی شود نقاشی ات کنم
تو بر تکه تکه شکستههای دلم
تکثیر شده یی
باید برای چشمهای سیاه ات
شعر سپید بسرایم
زیور نعیمی
|