دست منحوس ستم دنیا جهنم کرده است
ورنه برهریک، جهان گهواره ی آسوده بود
کاشتند در راه ما خار مغیلان هر طرف
گرنبود، راه بهشت هر کودکی پیموده بود
چه سرد است شهرتاریکم رهش پیچیده سردرگم
چوبغضی خفته از اندوه، اندرسینه اش چون خم
نداند هیچ کس فردا، طلوع خواهد کند خورشید
که تا روشن شود، شب های تارو تیره ی مردم
گلی بنشان و دنیا کن بهاری
که تا آید به هر باغی قناری
چه بد ازخنده دیدی ای ستمگر
غمین سازی دلی، با انتحاری
زبس در کشورم غم ریشه کرده
تجاوز سنگ ها بر شیشه کرده
حواسم بسکه داغان گشته ازغم
اثر بر عقل و بر اندیشه کرده
نگه کن کودکان سر زمینم
توممکن، من نمی توانم ببینم
همه افتاده غرق گریه در خاک
و من باخون دل آغشته، اینم
|