باید
برای کتاب تازۀ کریمه شبرنگ « پلههای گناه آلود » چیزی بنویسم، او وقتی از
من چنین خواست، گفتم بگذار یکی از شاعران جوان در پیوند به این کتاب چیزی
بنویسد. تا جایی که من می پندارم دور تازه یی با ویژهگی های خودش در شعر
فارسی دری افغانستان اندک اندک شکل گرفته است. در این میان شماری از شاعران
جوانان با نیروی شگرفی رو به کمال گام بر می دارند. در چنین وضعی این
جوانان اند که باید بیشتر به بیان ویژه گی های شعری این دوره بپردازند.
برای آن که آن ها خود این ویژه گی ها را ایجاد کرده اند.
شعر پسا طالبانی افغانستان را دیگر نمی توان با
معیارها و موازین نخستین دهه های دگردیسی شعر فارسی دری ارزش یابی کرد.
وقتی شعر دگرگونی می پذیرد، بدون تردید بینش ها و شیوه های ارزش یابی آن
نیز دیگر گون می شود.
در چند دهۀ پسین گفتمان شعری در افغانستان همانا
گفتمان شعر کلاسیک و شعر آزاد عروضی یا نیمایی بود. شاید بتوان گفت امروزه
پروندۀ چنین گفتمانی بسته شده است. با این حال آن جوانمرد سخت کمانی! که
هنوز هم، شعر آزاد عروضی را به نام شعر نمی پذیرد، چگونه می تواند شعر
شبرنگ و شاعران از این دست را بپذیرد. گفتمان شعری در دهۀ پسا طالبانی
گسترده گی و فراخنای بیشتری نسبت به گفتمان های شعری پیشین پیدا کرده است.
امروزه همان قدر که شعر فارسی دری افغانستان از نظر جغرافیا گسترده شده، به
همان پیمانه از نظر پرداخت، ارائه های ادبی، زبان
و ویژهگی های دیگر نیز به دگرگونی هایی دست یافته
است.
در گذشته این شاعران سنتی و کلاسیک بودند که فریاد
می زدند: های بندهگان خدا
نگاه کنید وقتی این ها نمی توانند غزلی و قصیده یی بسرایید، ناگزیرخود را
زده اند به در شعری به نام شعر آزاد عروضی، که نه وزن را می شناسد، نه هم
قافیه را؛ اما آن ها در نمی یافتند که شعر آزاد عروضی خود نوع شعر موزون
است. وضعیت در دهۀ پسین به گونهیی است که شماری از نیمایی سرایان و حتا
سپید سرایان دیروز نیز، بر نسل نو خشمگین اند که همه معیارها و موازین
شعری را درهم ریخته و چیز های تهی از ارزش ادبی و زبانی را به نام شعر
تحویل مردم می دهند. در برابر چنین گفته های بیشترینه شاعران پسا طالبانی،
شاعران پیشین از کلاسیک تا سپید سرا را، پایان یافته می انگارند که باید در
بایگانی گذاشته شوند.
گاهی چنین پنداشت های مطلق گرایانه نه تنها زمینه
های تفاهم ادبی را در میان نسل نو شاعران و نسل های پشین بر هم می زند؛
بلکه حتا می توان گفت که خط سرخی را در میان ادبیات کلاسیک و مدرن امروزین
نیز پدید می آورد. نسل نو به گونه یی خود را بی نیاز از آن می داند تا در
میان دیوان های شاعران گذشته سر گردانی کشد. چنین پنداری بزرگترین مشکل
شماری از شاعران نسل نو را به وجود آورده است. آن ها کمتر علاقه دارند، یا
هم هیچ علاقه یی ندارند که بدانند که زبان فارسی دری از نظر داشته های
کلاسیک خود یکی از بزرگترین زبان های جهان است. این انباشت افرینش های
کلاسیک گاهی شاعران تنک مایه و کم حوصله را در تنگنای بزرگی قرار می دهد.
در جهت دیگر همین امر خود می تواند ریشه های بالندهگی یک شاعر جوان را
بهتر پرورش دهد. باری یکی از شاعران پسا طالبانی می گفت که او چیزی از
ادبیات گذشتۀ فارسی دری نخوانده است؛ و تنها به سایتها سری می زند و تمام.
شاید بسیاری ها پرداختن به ادبیات گذشته را گونه ی
اتلاف زمان انگارند؛ اما باید این نکته را در نظر داشت که به یک مفهوم هیچ
چیز نوی در جهان نمی تواند وجود داشته باشد، برای آن که هر پدیدۀ نو ریشه
در گذشته دارد. به زبان دیگر هر پدیدۀ نو از درون پدیدۀ کهنه بیرون می آید.
هیج شیوه، بینش و مکتبی در هیچ یک از عرصه های شناخت بشری نمی تواند بدون
پیوند به گذشته پدیید آید. پس آن های که با گذشته در جنگ اند در حقیقت با
خود در ستیزاند.
البته چشم انداز من نسبت به شعر امروز فارسی دری در
کشور چشم اندازی تاریکی نیست و هوای سرزنش هیچ کسی را ندارم، چون زمان خود
سرزنشگر و دادگر بزرگی است. می دانم که شماری از شاعران وابسته به همین نسل
با حس، زبان و آفرینش های پر نیرویی قامت افراشته اند، گذشت زمان به پرسش
های ما در هر زمینه پاسخ خواهد داد، ما همان گونه که هم اکنون شاعرانی
داریم که سروده های شان در چند دهۀ پسین در پیش نگاه ها ی شان مرده اند، به
همان گونه تا چند دهۀ دیگر شعرهایی از شاعران پسا طالبانی در پیش چشم های
شان خواهند مرد! گذشت روزگار هیچ گاهی با ابتذال ادبی سازش نکرده است.
با این حال نمی توان شاخه رویندۀ تکامل را از پویش باز
داشت، چنین است که شاعران پسا طالبانی ناگزیر از آنند تا اصول، موازین و
ویژه گی های شعر این دوره را روشن سازند، تا نه تنها امروزیان؛ بلکه
فرداییان نیز دریابند که پویش و دگردیسی شعر در این دوره نیز پویشی بوده
است، قانونمند، نه از روی هوس و ساده گیری، یا هم هیجان های ادبی زود گذر!
کریمه شبرنگ نیز از شمار شاعران پسا طالبانی است. شخصیت شعری او در همین
سال ها شکل گرفته است. روزگاری که بسیاری از هنجار های دیرپا و حتا سنگ شدۀ
ادبی با شتاب فرو شکسته اند و گفتمان تازه یی شعری آغاز یافته است. نخستین
گزینۀ شعری او زیر نام « فراسوی بدنامی » هرچند از نظر زبان، تخیل و نگاه
شاعرانه به زندهگی این جا و آن جا در میان شاعران و شخصیت های فرهنگی و
آنانی که از شعر درک تازه تری دارند با استقبالی روبه رو شد، با این حال
زمانی که همین کتاب به زادگاه شاعر به بدخشان رسید گروهی که در هرزمینه یی
حتا در زمینه ها ادبی و فرهنگی با هرگونه تغییری سر سازگاری ندارند، هرچه
از واژگان نفرت و نفرنی در انبان داشتند، چنان پاره سنگ هایی در فلاخن
دشنام کردند و کوبیدند بر سر و روی شاعر!
شاید می اندیشیدند که بتوانند شاعر را چنان پرندهیی در قفس خاموشی
اندازند. ظاهراً چنین شد. وقتی این پاره شعر او را خواندم، حس کردم شعری
است سروده شده در زندانی.
« اتا ق کوچک من
گشتارگا ه بزرگ لبخند جوان
شبرنگی است که اورا
« درد بی همزبا نی میشکند »
بدینگونه او در شعرهایش به گونه یی از
تبعید سخن می گوید که در حقیقت تبعید زن افغانستان است در پشت هفت کوه تعصب
و زور گویی های مردانه:
« روزگاری اگر بدخشان آمدی
مرا از پشت هفتکوه سیاه صدا کن
اگر رابطهات با خدا سرد بود
نشانیام را از مهتاب بپرس
مهتابی که هرشب سر میزند از روزنهی خانهی من
و از دسترخوان دلهرهام آب مینوشد.»
او دیگر از « فراسوی بدنامی » گام های آن
سوتر گذاشته و رسیده است به « پله های گناه آلود »؛ از این پله ها رو به
بالا می رود. از دیگر ویژه گیها ی سروده های شبرنگ که بگذریم؛ چنین نام
هایی خود نوع مقابله با روزگار و زمانه است. او با روزگار خود، در ستیز است
و گویی می خواهد از آن انتقام گیرد. در کلیت شاید بتوان گفت که به گونه یی
همۀ شاعران جهان با روزگار خود در ستیز بوده و به نکوهش آن پرداخته اند.
هزار و اند سال پیش، زمانی که شهید بلخی فریاد می زد:« در این گیتی سراسر
گر بگردی / خردمندی نیابی شادمانه » در حقیقت به نفرین روزگار خود می
پردازد. روزگاری که ناخردمندان بر اریکه اند و آن جا که ناخردمندی بر
جایگاه تکیه می زند، این بی خردی است که حکم می راند، این به مفهوم تبعید
خرد وخردمند است.
مهدی اخوان ثالث حتا سده بیست را سدۀ دیوانه می داند، گویی ازشهید بلخی تا
مهدی اخوان همچنان بی خردان بر اریکه اند و خردمند در تبعید، چنین است که
او این سدۀ دیوانه را به آوردگاه فرا می خواند: « هان، کجاست؛ پایتخت این
کج آیین قرن دیوانه » او با روزگاری به ستیز بر می خیزد که چیزی از حس و
عاطفه یی انسانی ندارد، عشق را نمی شناسد!
کریمه شبرنگ در نام گزاری گزینه های شعری اش به گونه یی در برابر این
روزگار ناهموار پرچم ستیز و مقابله را بلند کرده است. او این روزگار را تهی
از عاطفه بیان می کند، عشق در روزگار او خود بدنامیاست، روزگار نامرد است.
آیین جوانمردی از میانه برخاسته است و جهان پر است از نامردان. روزگار با
آدم کشان و قلدران و بی خردان حاکم در تفاهم است. روزگار، روزگار تجاوز بر
کودکان و زنان است. روزگار سر بریدن دختران، روزگار معاملۀ دین و آیین است
در بازار مکارۀ سیاست. این همه در کلیت از شبرنگ شاعری ساخته است، بدبین.
شاید برای آن که تنها ساده اندیشان می توانند در چنین وضعیتی خوشبین باشند.
در روزگار او پروانه ها را که می تواند نماد از عشق و آزادی باشد بر دار می
کنند، چنین است که او از پشت شیشۀ بدبینی به همه چیز نگاه می کند. گناه در
نگاه او مفهوم خود را از دست می دهد و پای بر پله های آن می گذارد؛ شاید می
خواهد بگوید که این جامعه است که بر چنین پلکانی گام گذاشته است:
« و عادت باید کرد
به بالا رفتن از پلههای گناهآلود زمان
درد من همه از دست بلند و بیمایهی روزگار است.
چگونه میتوانم زنده باشم؟
وقتی آزادی پروانهیی را که با عطر گیاه آمیزش عجیبی
دارد
در چار راهی بزرگی به دار میآویزند.»
گاهی او با زن بودن خود در ستیز است. او همین زن بودن را
سرچشمه باختن حقوق و آزادی های می داند که پیوسته زنان از دست داده اند.
من باخته بودم
آن روز که به دنیا آمدم
و این ظلمت عظیم را ناخواسته
بدوش میکشم
همهی توانای من یک گلو فریاد است
چگونه میشود تن داد به این چنین زیستن؟
وقتی ماه هم رو میگرداند
از روزنهی خا نهی
او هویت خود را گم کرده است، اما امید از دست نداده و
پیوسته در جستجوی آن است و سرانجام در می یابد که اگر هویتی دارد، این هویت
همان فریاد دادخواهانه پیز دیگری نیست.
«صدایم به کشف هویت خود
برخاسته است.»
بدینگونه او پرچم صدای زن افغانستان را بلند می کند و
هشدار می دهد که سکوت و خاموشی و مهر قناعت بر لبان کوبیدن نمی تواند زن
افغاستان را به هویتی برساند. سال هاست که نهادها و سازمان های زیادی به
نام حقوق زن فریاد می زنند؛ اما چنین صدا هایی بیشتر از گلوی سازمان امداد
بیرونی است که بلند می شوند، به زبان دیگر این صدا ها آن گونه بلند می شوند
که آن سازمان امداد می خوداهند، شماری به نام زن افغانستان سرگرم تجارت های
سود آور خود اند. چنین است که زن افغانستان هنوز چادر خونین مصیبت بر سر
دارد و هنوزهمان جنس دوم در جامعه است. محکوم سنت های سنگ شده ای که در
درازای سده های نظام های مرد سالار هستی یافته است. اگر دیروز بر اندام او
تازیانه برود می آمد، در سال های اخیر شاهد آن بودیم که چگونه نامردی
برخاسته و تیغ بر گلوی زنی گذاشته، یا هم او را به رگبار بسته است.
شبرنگ انزجار خود را از چنین جامعۀ که آرام آرا از ارزش های بزرگ انسانی
تهی میشود بیان می دارد:
« "
آهای آدم های " تهی ذهن!
خسته ام از اجتماع دلگیر و نفهم شما »
گزینۀ شعری « پله های گناه آلود » بیشترینه سروده های سالهای انزوای شبرنگ
در بدخشان است. شبرنگ در این گزینه نیز در همان خط فکری به پیش می رود که
در گزینۀ نخستین « فراسوی بدنامی ». ویژه گی های که پیش از این گفته شد و
نهایت می رسید به یک بدبین ژرف از زنده گی، سنت های اجتماعی دست و پاگیر و
یک جامعۀ مرد سالار هم از گزینۀ نخست تا گزینۀ دوم ادامه دارد. شاید یک
دلیلش این باشد که وضعیت در این پیوند تغیری نیافته و کماکان در خط سنت ها
و شیوه های زندهگی مرد سالارانه به پیش می رود؛ البته زنده گی، جامعه و
طبیعت مایه های شعری همه شاعران را پدید می آورد، اما این چگونهگی بیان یا
به زبان دیگر چگونه گفتن است که کار شاعران را از هم جدا می کند. زبان و
چگونه گی نگاه شبرنگ به زنده گی و جامعه در هر دو گزینه هم گون اند، البته
این در حالی ست که در هر دو گزینه می توان جای پای شماری از شاعران معاصر
را دید. دست کم باید چنین چیزی در گزینۀ دوم کاهش می یافت که نیافته است.
چیزی که باید در گزینۀ سوم شبرنگ به کمترین میزان خود برسد.
در کلیت شبرنگ شاعری است آگاه که آرمانگرایانه می سراید، که محور این
آرامانگرایی را آزادی و برابری انسان تشکیل می دهد. از تخیل بلندی برخوردار
است که این همه می تواند او را به قله های بلند و بلندتری از افرینش های
ادبی رساند! به گفتۀ شاعر: تا باد، چنین بادا!
پرتونادری
جدی ۱۳۹۱ خورشیدی
شهر کابل
|