راستش من شکمم را یک لقمه بیشتر از شعر دوست دارم؛ صادقانه میگویم، وقتی
دسترخوان هموار میشود، هر دیوانی، حتی حافظ را، اتومات می بندم. دیروز
چاشت استاد پرتو نادری را دیدم، که پیش تر طی ایمیلی، از ظهور یک دختر
شاعر متفاوت نوشته بود. به دفتر جامعه مدنی رفتم تا نخستین مجموعۀ شعری این
بانو را، که توسط انجمن قلم افغانستان بچاپ رسیده است، بگیرم و برای
خواننده های نشریه سیمای شهروند، و ویبلاگ شاعران معاصر بدخشان معرفی اش
کنم. استاد، یا بهتر است بگویم؛ پرتو چند لحظه یی بیشتر ندرخشید، او
برخواست، کتاب "فراسوی بدنامی" را اهدا ام کرد و خود در روشنایی "اسکرین"
کمپیوتر دوباره غرق شد. من بعد از مکثی در "فراسوی بدنامی" که وسط چمن
جامعه مدنی اتفاق افتاد ، به مقصد چهارراه انصاری قدم برداشتم. دفتر جامعه
مدنی در زیر سایۀ بلدینگ مهتاب، مقابل زایشگاه ملالی واقع شده است، شاید
تعمیر دفتر را در آن محل عمداً انتخاب نموده اند، به نیت آن که اولاد
افغانستان- در اولین نفس، از هوای "جامعه مدنی" کرایی استنشاق نماید!
حدود
یک ساعت قبل از تیارشدن دیگ شب به خانه رسیدم. شاید هنوز نه نشسته بودم که
نگاه ام با قدم های مشکوک، به "فراسوی بدنامی" رفت. می انگاشم، کریمه
شبرنگ، یکی از ده ها شاعره معمولی دیگری باشد که با چند قطعه غزل معاصر، که
غالبن تصویریست از روزمره گی های مدرن، به خانۀ ادبیات با تشویق تشریف
آورده است؛ اما خدا نخواسته
بود که چنین باشد. سروده های سپید شبرنگ، آنقدر سیاهی
روزگار زن، را در دایره ذهنم چرخاند و چرخاند و چرخاند که در پایان کتاب،
منی مرد نیز از نامردی هستی در حق جنس دیگر خجالت زده شدم. این تنها
مجموعۀ شعری بود که با صدای بلند، در یک نشست، و قبل از بسم الله غذا،
تمامش کردم، حرمت نان نگذاشت که باز بخوانم. دسترخوان که جمع شد، دستانم را
بعد از مرور مجدد "فراسوی بدنامی" شستم.
شعر
کریمه شبرنگ، بانوی که "اکنون ستاره بختش تمام
برگ های درختان جهان را در حلقوم آسمان می آویزد" چنان تأثر برانگیز
است که احساس میکنی او به تنهایی درد نصف دنیا را فریاد کشیده باشد.
"باد!
دستم را بگیر
و بخیه بزن نفس هایم را
باد!
دستم را بگیر
پا میگذارم به فراسوی بدنامی
صادقانه زیستن در این شهر بی محتواست
باد!
دستم را بگیر
که فریاد عریان انگشتانم را به دار آویختند
چی عطش زده فریادی بود؟
باد!
دستم را بگیر
که به دیوار متزلزل این جا زیستن تکیه نمودنم قابل اطمینان
نیست
آن سو تر این کره ی خاکی، مرز تقدس است
برای تلافی عزت
باد!
دستم را بگیر
دروازه را ببند تا بمیرم
تا بدانم این آبرو چیست؟
و پنهای این انگیزه… باد! دستم را بگیر"
استاد پرتو نادری، در نبشته یی زیر نام "کریمه شبرنگ، شاعر بی سرنوشتی
زنان" مینویسد: " «فراسوی بدنامی» شاید دهان کجی است به سوی تمام آنانی که
در نیکنامی های کاذب زنده گی می کنند. شاید تازیانه یی است که شاعرخواسته
است تا بر پیکرروزگارخود فرود آورد. روزگاری که رنگ ها درآیینۀ آن وارونه
بازتاب می یابند و دلقکان درهاله یی از تقدس نورانی فر رفته اند، آزاده گان
همه در بندند و غلامان همه بر اورنگ."
در
"فراسوی بدنامی" حضور غزل محسوس نیست؛ تمام اشعار این مجموعه، که تعداد شان
به سی و هفت قطعه میرسد، در قالب شعر سپید سروده شده اند، و دارای آهنگ و
ریتم گیرایی میباشند که شنونده و خواننده را با خود به فراسویی میکشاند که
زنی در آن برای مرور نامردی هستی، در خویش پناه میجوید:
من در گذرگاه یک شام تلخ
جنازه ی تقدیر خویش را خواهم خواند
و انگشت های منجمدم بی سرنوشت خواهند شد
درد من و سپیدار یک سان است
شاید خویشاوندیم
من در گذرگاه یک شام تلخ
چشم هایم را می بندم
در خویش پناه گاهی میجویم
تا مرور کنم
نامردی هستی را
پرتو
نادری، که خود یکی از بزرگترین شاعران، و از استادان مسلم حوزه امروز شعر
فارسی بحساب میآید، در بخشی از نبشتۀ خویش راجع به سروده های شبرنگ می
نگارد: "شعر او شعر تنهاییست و او از این تنهایی می ترسد و پیوسته در
جستجوی آن نیمهء گمشدهء خویش است تا خویشتن را تکمیل کند. احساس می کند
که تا زمانی که نامش کنار نامی دیگری نوشته نشود نا مکمل باقی می ماند. با
این همه، مرد درشعر های او بیشتر موجودیست کامجوکه به زن تنها از روزنۀ لذت
جنسی نگاه می کند. چنین است که او گاهی مردان را نامرد صدا می زند.
شبرنگ به همه چیز در شعر هایش با استفاده از صنعت تشخیص بار عاطفی و خصوصیت
انسانی می دهد، حتی به مفاهم انتزاعی نیز. از این نقطه نظر تخیلی دارد
پویا و این تخیل تصاویر شعری او را زنده گی و تحرک می بخشد. ما حرکت
تصاویر را در شعر های او می بینیم.
زبان
شعر او ساده ، روان و بدون تعقید است. در کاربرد واژه ها تعمدی به خرچ نمی
دهد. به زبان دیگر واژه ها خود وارد شعر می شوند، نه این که او بخواهد تا
این یا آن واژه ها حتماً وارد شعر سازد."
رویهمرفته این مجموعه را میتوان یکی از محدود تجربیات تابو شکن زنی خواند
که با جرأت تمام، و بدون ترس از پاره شدن پرده مقدس ننگ، در "فراسوی
بدنامی" و در زیر ریش جامعه مرد سالار افغانستان، گناه میسراید!
شعرم هایم را پر گناه می گویند
چون برهنه ی برهنه به پای عاصی کسی می ریزد
کسی که هیچ گاه به بودنش ایمان نیاورد
شعرهایم را پر گناه میگویند
زیرا می نویسم، سینه ام در عطش آغوشش خواهد سوخت
و بهار را حساتش می آید
وقتی عطر گیسوانم تمام شهر را الکلی میکند
کاش
میشد پنجره سرنوشت را بست، و از یک عمر تماشای سایۀ سیاه بدبختی بر سر دختر
آدم بی غم شد، و کاش خداوند حادثه هایش را پیش از پیدایش حوا خلق میکرد که
این "زن" با آرزوهای لغزنده اش روی سنگفرش مقدس
"هیچ" راه نمیرفت. "
و "کاش"
به قول او: "امتداد سرنوشت تکرار نامردی نبود".
کابل- دلو ١٣٨٩
|