برای
یک روستایی که
از زیبا ترین وپاکترین سطح
زمین است به
کابل بیاید تصویر شگفت داشتن از کابل نیز امر حتمیست؛ کابل را دیدم
مخروبهیی بیش نیست آن تصویر واین گداهای ده افغانان وانتحاری های هر روزه
و در به دری زنان بیوه، خانه بدوشی کودکان، قحطی عاطفه و درکل این بدبختیها
کریمه را
«شبرنگ»
میسازد کریمهيی
که هرگا وبیگاه با درخت، وسبزه وجویبار سخن
میگوید وخودش را در طنین صدای پرنده وگل ودرخت گم
میکرد.
دیگر با آن همه پاکیزه گی طبيعت وزیبایی بدرود گفته بود هر روز درهوای
آلوده یی کابل با هزار سوژهیی دردناک روبرو میشد
وبغض گلویش را میفشرد.
( کریمه شبرنگ )
سلام شبرنگ گرامی ،
من چندی پیش در یک محفلی ادبی در کشورهالند، اشتراک نموده بودم در همان
محفل نامه و یکی از سروده های شما را به خواندند . صراحت و جسارت در متن
نامه و شکستن حصارهای خود سانسوری در مضمون شعرتان از نادر ارایه های ادبی
یک زن افغان در قلمرو جغرافیای شعر و ادب کشورما به نظرم آمد . با توجه به
استثنائی بودن و یژه گی ارایه های تان در فورم وهم در محتوا سرایش شعر
امروز افغانستان ، خواستم برای آشنائی بیشتر و بهتر با دیدگاه ها و اندیشه
تان به عنوان شاعر زن، حرفهای در چوکات گفت وشنود باهم داشته باشیم .
ازشما ممنونم که با این گفت وشنود ابراز موافقت نمودید .
رحیم - درآغاز قبل از اینکه به گفت وشنود ویا پرسش و پاسخ بپردازیم در مورد
زندگی شما می خواستم بپرسم ، شما در پاسخ نوشته یکی ازهموطنان ما نوشته اید
" من درشهر پشاور پاکستان بدنیا آمده ام وسرنوشت مرا به این جا( بدخشان)
آورده ..... " اگر از همان شهر پشاور پاکستان آغاز کنیم ، از آموزش و
اندوخته های ادبی تان در کجا چگونه واز سرگردانی های تان از پشاور تا
بدخشان در قالب یک معرفی نامه قصه کنید ، چی بهتر خواهد بود؟
عرضاحترام وارادت
خدمت شما و خواننده گان محترم !
از من خواستهاید که در مورد گذشتهي خودم حرف بزنم یقیناً پيرامون خود سخن
گفتن کاریست دشوار، زیرا حال كه شما پرسيده ايد ناگزير چيز هاي به گونهي
نسبي از خودم روايت كنم، آنهم از کودکیهایم زيرا كودكي هر فرد متناسب با
ايده وطرز فكر وپندار هاي كودكانه اش است اما از محل متروکیست که اگر هم در
حرفهای امروزین من تداعی شود ویا صورت شان حاصل شود، حال وهوای امروز
زندگی ام برآنها می نشیند و صورت شان را خیره میسازد، من مجموعهیی
رنجهای بودم که دشواریهای غربت بر آدمی دور از وطن بار میآورد، خانواده
یی که من درآن به دنیا آمدم بدخشانی بودند اما گردون گردان به پشاور
پاکستان پرت شان کرده بود.
خاطرات کودکی من به دلیل غریب بودن محیط همه و همه ایستاده جان دادند و من
لبخندی را که صورت کودکانه شان را می آراست گاهی از سر کنجاوی و یا حسرت زل
میزدم.
آسمان تنگ غربت مرا چندان نیازرد که سکان دار کشتی خانوادهام را،
افغانستان به آرامش نسبی که بیشتر به آرامش قبل از توفان شبیه بود فرو رفته
بود؛ پدرم به وطن عزیمت کرد وما هم به تبع آمدیم به بدخشان، من به دلیل
آگاهی پدرم از مزیت مکتب خواندن بهره مند بودم که عدهي زیادی دختران هم
نسل من درولسوالی «جُرم» ولایت بدخشان فقط به جرم هويت زنانهي خويش محکوم
به خانه نشستن ميشدند وسالهاي سال درحصار وچهار ديوار خانه زنداني مي
شدند حق آموزش شان سلب شده بود.
اما من خوشبختانه درپناه این موهبت الهی مکتب رفتم واز صنف دوازدهم فارغ
شدم؛ تا آنکه پس از سپری نمودن آزمون ورودی دانشگاه به دانشگاه کابل موفق
شده به کابل آمدم.
ضمن سپاس ازشما اگر از پشاور آغاز کنم تنها دوره یی کودکی ام را دربر
میگیرد اما این را آن گونه ی كه گفتم کودکی متفاوت از ديگر همسالانم بود
ولي درلايهي ديگر.درست
شبیه تمام افغانهای دیگر نظر به نابسامانیهای کشور خانوادهي منهم مجبور
به ترک افغانستان شده بودند.و
درسفر شان به ديارغربت«پاکستان»
من هنوز نطفهي نامعلومی بودم من که حالا فرزند چهارم خانواده ام هستم در
۱۳
عقرب
۱۳۶۵
در پشاور به دنیا آمدم.
همانگونهي که فصل زادن من غریب است
.
مکانی که به دنیا آمدم نیز یک مشت غربت نا خواسته بیش نبود.
جایکه خاک بازی پشت در وازه را به چندهم زبا ن خودم تنها تصور کودکانه
میکردم
.
باآنکه کودک بودم هیچ سیاحتی را نمی توانستم بادستهای ترک خوردهیی کودکی
دیگر هم وطن معامله کنم ویا ترجیح دهم وزندگی به همین منوال پیش میرفت،
شب، روز، هفته، ماه وسال گرچه بدبختی میراث همیشگی افغانهاست اما بعد از
اندک آرامشی خانوادهام دوباره به افغانستان برگشت.
این آرامش کامل نبود حتا امروز هم ما به آن بیگا نه هستیم، من مکتب را
درولسوالی«جرم»
ولایت
«بدخشان»
تمام کردم؛ میخواهم
بگویم که اهل یکی از زیبا ترین و مردمان صادق روستای زیبا که
(کتیب)
نام دارد هستم و شور بختانه درهمین سالهای
اخیر این روستایی دیدنی را دیدم ، زندگی روستای جذابیت عجبی داشت برایم
.
به هرحال سال
۱۳۸۱
بود مکتب را تمام کردم، عمر پدر ومادرم دراز باد!
پدرم مرد باغرور است وي برخلاف پندارهاي سنتي هیچ گاه بین فرزندانش
(دختروپسر)
فرق قایل نشد وبه من نیز اجازه داد که جهت فراگيري تحصيلات دانشگاهيام.باخانوادهام
به کابل آمدم چون من به دانشکدهي ادبیات دانشگاه کابل راه یافتم پیش ازآن
هیچگاه کابل راندیده بودم و از کابل تصور عجیبی در ذهن داشتم .
برای
یک روستایی که
از زیبا ترین وپاکترین سطح
زمین است به
کابل بیاید تصویر شگفت داشتن از کابل نیز امر حتمیست؛ کابل را دیدم
مخروبهیی بیش نیست آن تصویر واین گداهای ده افغانان وانتحاری های هر روزه
و در به دری زنان بیوه، خانه بدوشی کودکان، قحطی عاطفه و درکل این بدبختیها
کریمه را
«شبرنگ»
میسازد کریمهيی
که هرگا وبیگاه با درخت، وسبزه وجویبار سخن
میگوید وخودش را در طنین صدای پرنده وگل ودرخت گم
میکرد.
دیگر با آن همه پاکیزه گی طبيعت وزیبایی بدرود گفته بود هر روز درهوای
آلوده یی کابل با هزار سوژهیی دردناک روبرو میشد
وبغض گلویش را میفشرد.
دوره دانشگاه
هم
باهمین تلخ وارگي به پایان رسید.
از
۸۲-۸۵
درس خواندم وبعد دریکی از مکاتب کابل چند سال آموزگار ادبیات
بودم.
ازاینکه پدرم کارمند
دولت بود براي
ادامهي انجام ماموريت اش به بدخشان تبدیل
شد. ما
نیز در اواسط سال
۸۸
به بدخشان آمدیم
هم اکنون با خانوادهام دراين استان
(بدخشان)
بسرمی برم
.
اگر همکاری های بی
دریغ خانواده بویژه برادر بزرگم نبود، شاید امروز
من نیز نبودم.
از اينكه شماپرسشهاي را بگونهي گفت وشنود بابنده مطرح نمودهايد.
درخدمت هستم.
رحیم- عوامل و انگیزه های مختلف باعث می شود
تاانسان به سرایش شعر، رو آورد که گاهی شعر به سراغ انسان می آید و گاهی هم
انسان به سراغ شعر میرود. در شما اولین جرقه های شعری چگونه بوجود آمد؟
شبرنگ
- هیچ انگیزهیی دردناکتر ازدرد نیست،
واین درد بدبخت قدرت بزرگی دارد که انسان را وادار به سرایش شعر میکند.
شعر همواره دوست صميمي منست هیچ تنهایم نگذاشته است وهمیشه به سراغم آمده.
من هیچ وقت به سراغ شعر نرفتم ونخواهم رفت.چون
مي دانم كه شعر تنها رهايم نمي كند در نهايت ازاين جاده تا دور دستها با
من خواهد بود.
رحیم - نخستین شعرتان را چی زمانی در کجا سروددید موضوع و مضمون آن چی بود
به یاد دارید ؟
شبرنگ - گرچه شاید نخستین شعر شده نتواند، چون هراز گاهی چیز
های شکسته وریختهیی میآمد به ذهنم ویادداشت میکردم وبازدوباره يادداشت
هايم را دورميريختم، نخستین شعر که خودم
تا جای باورمند شدم، سال شهادت مسعود
شهيد بود که من هنوزصنف
۱۲
مکتب در بدخشان بودم وبیشتر
موضوع ومضمون آن
درد تهی دستی یک سرزمین بود
.
رحیم - اولین گزینه شعری شما " فراسوی بدنامی " است که با نشرآن همه وهمه
با ابراز نظریات متفاوت برخاسته از دیدگاه
های گوناگون به نقد وبررسی آن پرداختند . امید شما قبل از نشر این گزینه و
برداشت شما بعد از نشر آن چیست ؟
شبرنگ - من بعد از آن که شعر را در دورهي دانشگاه جدی گرفتم وخواستم بیشتر
کار حسابی انجام بدهم باهمین امید این کتاب را با چنین عنوانی
به نشر دادم وپس از نشر همین توقع را داشتم
.از
سر نوشت خودم وکتابم راضی هستم به قول حافظ:
من این مقام بدنیا و آخرت ندهم اگرچی
در پیم افتند هردم انجمنی
رحیم - جناب پرتو نادری ، در موردشعر شما می
نویسد " شعر او شعر تنهایست و او در این تنهائی می ترسد وپیوسته درجستجوی
آن نیمهء گمشدهء خویش است .تا خویشتن را تکمیل کند ." شما در جستجوی چه
چیزی هستید در شعر، همین که جناب نادری نوشته اند یا چیزی بیشتر و یا کمتر
از این ؟
شبرنگ - آنچه را که جناب پرتو نادری فرمودند واقعیت تلخيست که مجبور به
پذیریش آن هستیم یعنی انسان به تنهایی خودش ناتکمیل است
ولي من ازاین تنهای هراس ندارم وچیزی بیشتراز آن میخواهم که انسانیت،
تعهد وکمال است.
رحیم - می گویند زبان شما زبان پرخاشگری است و
گوئی باهمه چیز د رجنگ است ، اگر شعر پیام خاصی داشته باشد آیا می توان با
پرخاشگری و جنگ آنرا ارایه کرد ویا شما با نظر آنانیکه چنین دیدی به زبان
شعری شما دارند مخالف هستید ؟
شبرنگ -
با این دید من مخالف نیستم وپرخاش را نیز خیلی دوست دارم نخست اینکه پیام
خاصی برای مخاطبم دارم
میخواهم برخورد متفاوت هم
داشته باشم
.میخواهم
مخاطبم با تمام باورش در این پرخاش با من شریک باشد، زیرا این پرخاش به
مقصد دستیابی به کمالیست که آدمی به صورت مستمرّ در پی آن است.
رحیم - می گویند: " ارزش یک شعر هنری در آن است
که خواننده خود تفکر نماید و از مسیر اندیشه خویش راهی بسوی محتوا و پیام
شعر باز نماید.که کاربرد استعاره ها، سمبولها، تشبیهات، و ترکیبات بدیع
موجب اساسی ان به شمار می آید ". آیا شما به همین شیوه شعر می سرآید و یا
کار شما شکلی دیگری است ؟
شبرنگ -
هرایجادگر بدون تردید شیوهی گفتار ونبشتار ویژهی خود را دارد ومن نیز با
یک
سری دیدگاه وروش متفاوت حضور پیدا کردم وبه ارزش که شما ذکر کردهاید نیز
موافقم البته اصطلاحات که
یاد کردید نقش
فوق العادهی دارد که کار من نیز عاری ازآن مسایل نیست اما بااندکی تفاوت
که اوغریزی بودن ظاهر شعرمن است. شاید
برای خوانندهی کم توجه بسیار بی معنا وبی محتوا باشد که
صد البته چنین نیست.
رحیم - شما در سرایش شعر به چه چیزی بیشتر توجه
دارید " به اندیشه، تخیل، عاطفه، تصویرپردازی، شکل، پیام، زبان، ترکیبات
تازه، واژه ها و یا چیز های دیگر؟
شبرنگ - گرچه نمیشود مسایل دیگری
که یادکردید را
نادیده گرفت.
اما عاطفه وپیام جز اساسی کارمن است که
با ترکیبات و واژهها وتصویرپردازی ضمن اینکه میخواهم زیبا باشد نیز
میخواهم یک
اندیشهي ماندگار
باشد
.
رحیم - شما برای بیان یک شعر، درجستجوی یک حالت
خاصی هستید که باید رُخ دهد تا اشعار به ذهن شما جاری شود ویا همیشه ودر
حالت عادی هوای شعر در شما جاریست ؟
شبرنگ -
شعر باید خودش بیاید ولحظهي که میآید حالت خاص خودش را دارا میباشد
که خود انسان به تنهايی آن حالت را
ندارد.
هرچند من ظاهرن همیشه حالتی آمیخته با هوای شعر دارم؛ اما وقتیکه شعر به
حالت خودش میآید لحظهیی است که گفته نمیتوانم
بهتر است آن لحظه ها مال شخصی خودم باشد.
رحیم - موجودیت خط قرمز که مجال بیان بعضی
اندیشه های انسانی را از ادمهای جامعهء ما سلب نموده، بر کار و پرداختهای
شعری شاعران زن در کشور ما اثر عمیق دارد از نظر شما عبور از این خط قرمز
تا چی حد مجاز است. ؟
شبرنگ -
مخاطبان من وضعیت موجود در افغانستان را در میابند؛ زن بودن با صفتهای
همپیوند است که حتا در ذهن عدهیی از روشنفکران طرح پارهی
از مسایل از سویی زنان شگفت انگیز تلقی میشود.
این فضا تاچند سالی قبل بر روند آفرینش شاعر بانوان این کشور سایهیی
سنگینی داشت؛ اما درفضای امروز مسئولیت شاعر بانوان این کشور به مراتب
بیشتر شده است؛ چه درآنزمان
گفتمان غالب ذهن شاعر بانوان ما را تسلیم شکل میداد.
اما اینک ما وارد فصل بیان هویت زن و دفاع از آن در آفریدههای ادبی
شدهایم، البته به همان ساده گی که من طرح مینمایم هم نیست، دراین عرصه
چالشهای فراوانیست که به قول رابعه:
عشق [آفریدن] راخواهی
که تاپایان بری بسکه
بپسندید باید ناپسند.
رحیم - با آنکه در ارایه های شعری شما به
خودسانسوری پشت پا زده شده با آن هم آیا شما به عنوان شاعر گاهی مجبور به
خود سانسوری شده اید اگر شده اید علت ان چی بوده ؟
شبرنگ - من همان گونه که در شعر میخواهم ازراهی بروم که رونده گان آن کم
با شد.
در قیافه ظاهری هم با چنین ایده موافقم ونمیخواهم ازراهی که بروم رونده
گان آن زیاد باشد.
البته مجبور به خود سانسوری نیستم درهیچ موردی از هیچ طرفی وشاید پارادوکس
من وشعرم شمارا وادار به این پرسش کرده باشد.
رحیم - اگر قرار باشد روزی دیگر شعر نه سراید چه
خواهید کرد؟
شبرنگ - این دیگر یک امر
ناممکن است.
چون من با شعر یک الفت غریزی وناگسستنی دارم.
حتا نمیتوانم به شعرهایم از دید مادر وفرزند نگاه کنم، محض آنکه شاید مادری
فرزندش را ازدست بدهد.
اما بازهم زنده است ونفس میکشد.
حتا شاید دردی فراموش ناشدنی برایش باشد.
وبرای من این مسأله وقتی ممکن است که خاک در آغوشم کشیده باشد.
- به نظر شما شعر چی جایگاهء در جامعهء ما دارد؟
شبرنگ - بستر
ادبی ما طوریست که ارکان تاریخ حوزهی تمدنی ما بر شعر استوار است، امروزه
شعر ما صورت پیشکسوت
بودن را به صورت بالقوه حفظ نموده است اما باید جامعه ادبی ما در اثر تلاش
نسل امروز شاعران و نویسنده گان به پختگی لازمی برسد که این ظرفیت را به
صورت بالفعل آن مجسم سازد و درین باب نقد، کارساز است و باید نقد نیز
همپایی آفرینش رشد نماید.
رحیم - تاثیر گزاری شعر بر رشد ادبیات و زبان ،
نظر شما در این زمینه چیست ؟
شبرنگ - این پرسش با پرسش قبلی بافت معنایی دارد، واژه
سازی، ترکیبهای
بدیع، تصویرهای ناب و به یاد ماندنی که در حوزهی شعر صورت می گیرد و در
مخیل شاعر باعاطفه تاب میخورد
برای مخاطب شعر جاذبه یی بیشتری برای حفظ و ضبط ایجاد می نماید که من ازین
چشم انداز اثر گذاری شعر را بر سایر ژانرهای ادبی شاخص تر میبینم.
و باور دارم که این کار کرد شعر بر رشد ادبیات و زبان همکاری
شایان توجه مینماید.
رحیم - اگر روزی کسی بگوید که متقدمان شعر همه
معنائی موجود را گفته اند و ما دیگر حرفی برای گفتن نداریم پاسخ شما در
زمینه چیست ؟
شبرنگ -
به نظر من هیچ کس به این اندازه کم فهم وکم ظرف نیست واین حرف ازدهن
هرانسان بزرگ
است کسی میتواند
شعر را دوست نداشته
باشد یا
نپذیرد. اما
این چنین گفته نمیتواند
چون هر انسان همانگونه
قیافهیی متفاوت دارد به پدیدههای دور وبرش دید متفاوت نیز دارد وشعر به
نظرمن تمامیت قطعی ندارد عمر شعر خیلی دراز است.
رحیم - یک تعداد از سروده ها بر دل سراینده ء ان جایگاهء خاصی دارد اگر
ممکن باشد همان سروده های تانرا به عنوان نمونه ء از اشعار تان در این جا
بنوسید ؟
شبرنگ - تا حال هیچ چیزی ننوشتم که بردل خودم بی جایگاه باشد.
بناً در انتخابشان
شاید دچارمشکل شوم.
رحیم - انانیکه سروده های شما را با دقت خوانده
اند می گویند " که گاهی زبان شما آمیخته با نوع عصیان شاعرانه است و در شعر
شما حس غریزی وجود دارد " گفتنی و تصبره شما در این زمینه چیست ؟
شبرنگ - گفته ایشان کلن بجاست وهمیشه به همین عصیان پناه برده ام که این
عصیان برایم خیلی مقدس هم است وهمین نگاه وحس غریزی من به واژهها شعر مرا
متفاوت ساخته است.
رحیم - وقتی شما در مورد شعر تان نظریکی آدمهای
جامعه مارا می خوانید که " شعر کریمه شبرنگ ، بانوی که اکنون ستاره بختش
تمام برگ های درختان جهان را در حلقوم آسمان می آویزد ، چنان تاثیر برانگیز
است که احساس می کنی او به تنهائی درد نصف دنیا را فریاد کشیده باشد ." و
آدم دیگری از همین جامعه ما به شما بانوی افسارگسیخته خطاب می کند . برداشت
و گفتنی شما درمورد این دو نظر متفاوت چیست ؟
شبرنگ - گرچه این پرسش را نباید ازمن میکردید.
درپاسخ این سوال باید آن دو هموطنم دیدگاه خود را ارائه میکردند.روي
همرفته نقد ونظر چه مثبت وچه منفي در هر صورت به آنچه كه از آدرس من به نشر
رسيده است وزن مي بخشد اگر همهي منتقدان گرامي به يك اثر نگاه يك جانبه
وهمه پذير داشته باشند ولايه يي ديگر اثر ورق نخورد بازهم به باور بنده
آنان برخورد تصنعي وخوشبينانه نمودهاند نه نقد وبر
ملا سازي نقيصه كاري؛ باتاسف كه دوستان گرامي ما در حوزهي هنري آن گونهي
كه توقع ميرود كار عقلاني وخرد مندانهي را انجام نمي دهند كه مورد پذيرش
نويسندگان قرارگيرد واين كارآنان از دوحالت خالي نيست.
يك:
عدهي به دنبال شهرت كاذب هستند در اين راه پيوسته تلاش ميكنند وموثر
ترين گزينه هم ترور شخصيتي مهره هاي چيز فهم ادبيات است.
دو:
عدهي ديگر افراد نو آموز هستند از جايگاه بلند ادبي بر خورد دار نيستند
به روايت ديگر مردم پذير نيستند آنها همواره ميكوشند كه كينه توزانه خود
را ضمن اين كه به آب ونان برسانند مطرح هم نمايند.
اما برایم آنچه اهمیت دارد کار کردن حسابی است وتعهدی نسبت به شعردارم.
من کار خود را کردهام بدون هراس این حرفها
وهرانسان که متفاوت باشد.چنین
برخوردهای را از قبل نیز میدانسته است که من نیز میدانم.
ویک تعریف شعر را نباید نادیده بگیریم که گفته میشود:
"سخنیست
از دل میخیزد وبردل مینشیند"
مهم این است که
انسانهای اهل
دل با من کنار
آمدهاند من باآدمهای اهل
معده کاری ندارم
وآن حرفها
ظرفیت خود آنها را به نمایش میگذارد، من واقعن یک فیمینست هستم و ازجامعه
ي مرد سالار كه با ارزشهاي انساني بيگانه هستند، تصویر بسیارعجيبي در ذهن
دارم، اگرمردها، نگاههاي انسان دوستانه به هم نوع خود داشته باشند در آن
صورت ارزش هاي انساني زير پاه نمي گردد؛ وآنگاه ما همه فيمنيست خواهيم بود.
رحیم - از کارهای که رودست دارید بگوید ؟
شبرنگ - کتاب دیگری شعر نیز در دست دارم که امید وارم جایی به چاپ برسد.
رحیم - حرفی برای شاعران و بویژه شاعران زن کشور
دارید ؟
شبرنگ - من
در جایگاهی که به شاعران کشورم توصیه کنم نیستم، ولي از آنها میخواهم
بر تلاشهای
شان بیفزایند و روند آفرینش به مفهوم واقعی آن را تقویت نمایند؛ جمع آمدهای
مختلف آفرینشگران ما نیز میتوانند درمیان ظرفیتهای مختلف این ساحت فصل
مشترک ایجاد نمایند؛ من به ادبیات برج عاج باور ندارم، اما در برابر نمیخواهم
دامن این ساحت را به گناهانی چون تعصب و سلیقه ورزی بیالایم.
نمونهي كلام شبرنگ
نیایش
بیاد دارم شبی راکه از نیمه گذشته بود
و من به«جستجوی
توبرخاستم»
تو که
نیاز نا تمام شبهای منی
تو که
نگاهم را وسعت راز ناک حضورت تسخیر کرده بود
چی شب مقدسی
شبی که گریبانت را پاره کرده ام
از خواهش!
وهرگاه دستانم پُر میشداز تصورمرموزداشتنت
تو که
فرا خواندی مرا به جلوههایغمناک غروب
و من پُر شدم ازافسون
«افسون
تلخ پنجره ودرخت»
پارههایگریبانت
هنوزتبَرُّکیست که به چشمهایمروشناییمیبخشد
نیازدل شبهایت
به من آموخت
که درد سنگ را چگونه از چهرهی نا مکشوفش بخوانم
وبه آدم که ترا نشناخته چگونه مثالازدرخت بیاورم
وبگویم...
تو به اندازهی خلقتت بزرگی ومهربان
مرا که ظلمت زمین را دانستهام
وچنان قطرهی پاکی که هرلحظه مینوشدتنم را اینظلمت
رهایم مکن!
دستمعصومم را از دامنت لِه مکن
وبنوشانم
از شراب بهشتخودت
ای واژهی سه حرفیمقدس!
که ازپاک ترینسطح فکرم برمیخیزی
تو که باکره ترین شبی زنی را آلوده کردی
و نبوغِ فکرمن
ازآنجا آغاز میشود
ازروزگارمسیح وصداقتمریم
آه!
ایخدایمن!
بهپرستشت دیوانه وارشب را بیدارماندم
توکه شرافتمدادی
وازتقدس این شب دانستم
«که
بازگشتم بسویتوست»
۲۰حوت۱۳۹۰
بهارک، بدخشان
·
وعادت باید کرد
وعادت باید کرد
به بالا رفتن از پله های گناه آلود زمان
درد من همه از دست بلند و بی مایه ای روزگار است
چگونه می توانم زنده باشم
وقتی آزادی پروانه ای را که با عطرگیاه آمیزش عجیبی دارد
در چار راهی بزرگی به دار می آویزند
و گلوی مرا که ازپشت هفت کوه سیاه
فریادمی زند
هنوز دستان اند که محکمش می گیرند
وعادت باید کرد
به مسافرت تلخ دستان خودم که تنها خواب نوازش شانه هایت را می بیند
حضور تو که دل شب را
در اتاقم به تماشا فرا می خواند
چی بوسه وآغوش مقدس و پاکی؟
آیا خوشبختی در راه است؟"
که دریغ و حسرت شب های بی تو ام راجبران کند
باید همه بدانند.
که نطفه های من و تو
از بطن عشقی به دنیا آمده است
وبگو ما عشق را دوست داریم
به اندازه ای یک هم آغوشی پاک وچشم بستن جاویدانه
هیچ دستی راه فردا را مسدود نخواهد کرد
"ومن نمی هراسم از آن که بگویند
ترانه های تو بیهوده است
۲۰اسد۱۳۸۸
بدخشان
بانو!
بانو تو، من، او، شاید دیگران وممکن نسل بعد از روزگار من وتو؛ روایت تلخ
تاریخ باشند، بآنکه من وتو همواره مدیحه سرای حقیقت هستیم وهمچنان سرود
آزادی را میسرایم، باتاسف هرروز
بد تر از امروز دربند استبداد دست پروردهی خود به بهانهی«مادر» بودن گیر
میافتیم وپیوسته در«لحظه های شگفت جهالت» نه دیگر باره بل صد باره تنفس
مینمایم، طلوعي که هیچ گاهی خورشید حقیقت از پشت ابرهای سیاه بغض آلود
مردانه سر بر نیآورد.
بانو!
نگفتی کیستی؟
شاید معمای حل ناشدهي ذهن فلان آدم ظاهرن خوش برخورد!
ویا زیبا ترین لحظه های مردی که
هیچ گاه از تو نشد
ای بزرگوار سفر کرده
بستر برای حضورت نیافریده بود او
او که دوستش داری
شاید او هم
به مردانگی اندیشه اش مردانه وار استاده بود
حضور مذکر دنیا چیزی کم ندارد
وقتی
زن
به ظرافت بوسهي
اومی
ماند
باید مردانه بگذرد از شوکت مردی اش
بانو!
نگفتی کیستی؟
شاید سیاست ناکامِ که به باخت تو انجامید
یا حالت اصيل یک تنهایی بی دریغ
نه!ترحم
بی معنای که یک دست نا معلوم به سویت دراز می کند
وروزگار همیشه هشدار عزت می دهد به تو
از این بازی که بگذری چی؟
هیچ!
بانو!
نگفتی کیستی؟
شایدعشق!
اما دست چندم ؟ راستش را بگو مردی کهمرد باشد یافتهای؟
برو
دربر
هجوم
آرزو های جوانت بربند.
«بانو»
مرد قافیه نیست که یک دست شود
یا ردیف
یا گلی که به امید فردایی
آبش ریخت
وچشم براه بهارش نشست
وحشت وحشی است که باید راندش از اتاق
بانو!
نگفتی کیستی؟
شاید سر شکستهي بیزاراز بالین.
ولبریز حرف نگفته وتصور تلخ خواب بههم ریخته
ای لحظه های شگفت جهالت
باردیگرباطلوع دیگر
برخاستهیی مگر؟
به تمام زن هایی که با غرور وسر بلند زیستند وارزش
«زن»
بودن شان را دانستهاند.
مرافروكش درصبح نجيب نگاهت
اي تمامهستيات لبريز تلخ ترين سكوت من!
چشمپرخاشگرم خويشاوند باران است
چراندانستي؟
ترسچشمانت خاموشي ثابتم را آلوده كرده بود
لرزشتنم
چيرويايي رنگينيداشت؟
وهياهوي سينهام زيرسرت
تفسيردرد بلندقامتخواهش مناست
مرافروكش درصبح نجيب نگاهت
خون تو به نوازشرگهايم چقدرسرخ شده بود
مندانستم
وگونههاي عشق مانچي رنگي دارد؟
آه!
زنده باد!
عشق عريانبي پيراهنم
برميخيزم وبه آغوشت ميكشم تنگ
ايگيسويم!
لبريزنوازش پاك دستهايت
ايتنم!
بسترگشادآرامشت
راست بگو
خوشبختيآنشبت جاويدانه نيست؟
شادي سنگينمن چي پهنهي داشت!
مرافروكش درصبح نجيب نگاهت
وببار
رويحجم تشنهي تنم
وشانهام
كه از وزشپاك دستانت ميلرزد
هيچآفتابي گرم نخواهدكرد
اي گرميتنت سوزنده ترازآفتاب بيدريغ سرطان
همهي اندامم
نثارشهوت نگاهت
وفراموشيام از روزگار
ازاوج كه به فنايثانيه هايم منتها شده است
مرا فروكش درصبح نجيب نگاهت
بهارك بدخشان۲۶حوت۱۳۹۰
«پشتچشمهايم
بيابانيست»
چيكسي گشوده است ره به حماسهاش
كه اينسان به من خيرهاند.
باد سرگشتهي كه درآن ناپيدا ام
وجراحت دستان عاشقيكه
لعل كاشته روي ريگزار
ومن وگمناميام
فارغيمازترس ازتنهايي
«پشتچشمهايم
بيابانيست»
كه تووهزارتوبه كافه اش پناه برده بود.
وبه گرداب پيكرم كه روي مفهوم زمانايستاده بود
فرورو
خسته نخواهي شد
ازطغيانبه بلوغ رسيدهي نگاهم
«پشتچشمهايم
بيابانيست»
كه دردهاي گمشده ات نسلي شده آنجا
به غروركه توداريهيچ خويشاوندنيست
وتوخيره ميماني بهگرداب دردي كه ديگرازتونيست
«پشتچشمهايم
بيابانيست»
مرگ قناري تنها قصهي پيش ازمناست
وشهوت خشك زمين
بهفتح هيچ سنگي برنميخيزد
سنگها بده كار نيستند.
«پشتچشمهايم
بيابانيست»
كه حماسهاش مرثيهي ماندگارمن است
گردابي كه
جز روح معصوم صداقت
چيزي درآن زنده نيست.
«پشتچشمهايم
بيابانيست»
چيكسي گشوده است ره به حماسهاش
بهارك
بدخشان
۳حمل۱۳۹۱
چيبگويم؟
من خستهام از تكرار
واينجهان مفهوم نا پيداي مكرريست كه ازپدربزرگم
«خيام
بهارث برده ام»
وغم،
واندوه جانكاه،
ودر بدري
«ايداد
و بيداد»
حضرتآدم!
ارزش داشت جهان كه بهگندمي بخري؟
وشعورنامعلوممراما درم به دنيا بياورد
خوش بحال مادرم
كههيچ نينديشيد بهسرگردانيبالزاك،
وبه دربدرييوفسكي.
وبه من كه غمرا ازپنجرهي كوچك خودم وارونه ميبينم.
چيبگويم؟
من خستهام از تكرار
وازبلوغ درختان كه درهمسايهشان درختعقيمينفس ميكشد
وديواركه ازعمردرازش خسته است،
اين حكايتياست كه ازلب هاي ريختهاش شنيدم.
مردان محلهي ما
به درخت،
به ديوار،
به پنجره
هيچ نميانديشد
چيبگويم؟
من خستهام از تكرار
ازپيامبران،وازاسلام نو ظهور قريه مان
وازآيههاي بُرش كرده شان،كه برمدار نفع خودشان ميچرخد.
چيبگويم؟
من خستهام از تكرار
وبه بقايسپيداريكه هيچفرزندي به روحش درودينميفرستد
واي فرزندان نا خلفآدم
شرمتان باد!
چيبگويم؟
من خستهام از تكرار
حتا ازمهماني
باغ انگور
انگورهاي كه در نبودنمگرسته اند
تلخ
تلخ
تلخ
هركه رفته بود زجهان ديگري برگشته بود
چيبگويم؟
حضرتآدم!
من خستهام از تكرار
بهارك بدخشان
۳حوت۱۳۹۰
صدايم به كشف هويت خودبرخاسته است.
ميان باور پنجره وآفتاب
آنجا كه سالها پلك زدنم را دزديده بود.
ايننگاه بليغ من است كه
رويسنگيني زمانطرح فرصت تازه ميريزد.
بالاميروم ازپله هاي قرمزآشنايي
تادست بياويزم به بال ملايك
ونگاه حسابيكنم به دوروبرم.
"آهايآدمهاي"
تهي ذهن!
خسته ام ازاجتماع دلگيرونفهم شما
لحظه هايم مقدستر ازآن است كه بهلمس دستان ناپاك شما منتهاشود.
چيهشيارانه بيتابم
"كه
درحوضاندوه نوميدوارآبتنيميكنم"
وازفرامينشفاف شبانگاه آگاهانه اطاعت،
مرگ تصويرناشناسيبه من بيتفاوت نيست،
وهمچنان نگاهيكه سرشار
بشارت است.
زندگيام خميازهي خستهي شده
اما
عصيانمعصومم قدكشيده به سمت
رهايي.
هميشه جاريام رويقلب هاي كوچك كه
بهگريهي آيينهعادت دارند.
ايگريه!
اي مفهوممقدس
درسرزمينآزادهي فكرم
هيچ كس نميداند
وهيچ كس نخواهددانست
تكامل نفسهاي بزرگوارترا!
بهارك بدخشان
۹
اسد۱۳۹۰
در باره این شعر:
هنگامیکه در فصل گرمای تابستان با جمع از اعضای خانواده به سیر و تفریح در
دهکدهي مان "قریهي کتیب یکی از قریه های ولسوالی(فرمانداري) جرم ولایت"
بدخشان" رفته بودیم . این شعر سروده شده است . البته با ذکربعضی ازاصطلاحات
بومی و محلی آنجا مانند اورچوغ ، مفتول، کرته و...
دختران دهکدهي ما
دختران دهکدهی ما
صداقت عشق رادر "اورچوغی"چنان تفسیرمی کنند
که "هیتلر"آزادی را در زندان
زنده گی شا ل گل سیب است
که تازه به سر شان می کنند
خوش به حال دختران دهکده ما
دو مفتو ل شان قلمرو
وسیع ترین لبخند را فتح می کند
وکرته های کمر چین شا ن کوچه را تکان می دهد
دیوار بی معناترین وا ژه
در هستی پاک و بی غش آ نها ست
آه دختران دهکده ما
زنده گی چی زیباست در دستهای شما
و خدا وند مفهومی عجیبی دارد
درذهن تان
دختران دهکده ای ما
عمرتان دراز باد!
بادرود بدرود
(ولسوالی بهارستان"شهرنوبهارك"ولايت بدخشان)
دوشیزه کریمه شبرنگ ، از اینکه به پرسشهایم با
ظرافت شاعرانه پاسخ دادید یک دنیا تشکر .
فضل
الرحیم رحیم خبرنگار آزاد
۳۰/۰۴/۲۰۱۲
|