پا میشوم
راه میافتم
روی زمینی که
دلتنگیام را حمل کرده است
انگار متهمم
متهم به فکر کردن
متهم به راه رفتن
متهم به هم آغوشی با مردی که
روی شقیقه هایش آینده ی من روشن است.
راه میافتم و
میرسم به طبقه نمیدانم چندم
یک ساختمان مجهول
و شهر کوچک میشود
در دستان مردی که
افتاده است وسط اتاق
من متهمم
باید بیریزم دلتنگیام در آغوشش
آرام و تلخ نگاه کنم
در چشم هایش
تا حس کند چقدر گرمم
و به انتظار آفتاب فردا چشم نبندد.
عشق بیماری بدیست
وقتی به یک طبیب منتها میشود
و قرص های مسکنش فقط بوسه و آغوش است.
درمانگاه من
تنها اتاقی شده است
با پنجره های بسته و
پرده های سرخم و شرم آگین...
من زندگی را
عشق را
و خودم را
در آغوش تو خلاصه کردم
مرا
فرو ببر ای مرد!
ای وحشی ترین موجود خدا
تا یقین کنم که
مرا
به زندگی
به عشق
و به خودم رسانده یی.
کریمه شبرنگ، کابل