كمي طعم تلخ
ترومپت
ميان قبرستان قديمي شهر
زن عزادار
كمي محبت مصنوعي در جدار شيشه هاي شكسته
كمي پنجره و گلدان
كمي داستان شبي كه كنار تو خوابيديم
حمل جنازه ادامه داشت
و دامن سرخ خشك تو
عزاداران شهر از خاك برگشته اند
هنوز ميان آب و خاك مانده بودم
گاهي تخيل چقدر نزديك ما اتفاق مي افتد
انگار همين جا بود
در يك كافه قديمي
من و تو و او نشسته بوديم و درباره سينما و أدبيات حرف ميزديم
زمان آهسته روي شانه هايم ميگذشت
و شب زيبا تر از هميشه خودش را به من رساند
انگار همين جا بود
وقتي بوسه هايت از دستهايم هم عبور كرد
انگار همين جا بود
زمستان سردي كه در كنار بخاري ذغالي
زني به تصور خويش خنديد
و دستي به موهايش كشيد
شانه هايم را كشيدي و ما در كنار يكديگر
تا وسط جهان دراز كشيديم
انگار همين جا بود
ميان واژه هاي عجيب مرا بوسيده بودي
و هي ي ي ي
آيا همين جا بود؟!!!
باران سجادی |