کابل ناتهـ، Kabulnath



 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

Deutsch
هـــنـــدو  گذر
آرشيف صفحات اول
همدلان کابل ناتهـ

دريچهء تماس
دروازهء کابل

 

 

 

 
 

   

میر حسین مهدوی

    

 
شال عروسی زینب

 

 

 

نامش زینب بود، زینت پدر ( زین الاب). پدر هر روزه شاهد بزرگ شدن زینب بود. اندامش بزرگ و بزرگتر می‌شد و گیسوانش بلند و بلند تر. مادر گیسوان زینب را با ناز و نوازش زیاد شانه می‌زد. آبی صدق تو شه دوختر نازمه. زینب بزرگتر شده بود، آنقدر بزرگ که می‌توانست چای درست کند. پدروقتی با کوله باری از خستگی به خانه می‌آمد زینب با پتنوس ( سینی) چای به پیشواز پدر می‌رفت. پدر که از شدت خستگی نای نوازش کردن نداشت پیاله ی چای را با دست لرزانش از دست کوچک و خوشرنگ زینب می‌گرفت و با صدای بلند می‌گفت"الهی سفید بخت شوی دخترم" و چهره ی زینب از شرم و شادی سفید می‌شد. پدر پیاله ی چای اش را شرب شرب می‌نوشید و زینب به صورت چین خورده و موهای سفید پدر خیره می‌گشت. پدرش هر روز پیر و پیر تر می‌شد و این پیری زینب تازه جوان را نگران و اندوهگین می‌کرد.

زینب بزرگ شده بود. وقتی کنار مادرش می‌ایستاد شانه به شانه ی مادر بود. زینب خودش می‌دانست که وقت مستجاب شدن دعای پدرش رسیده است. زینب منتظر مردی بود که بیاید و او را برای همیشه با خودش ببرد. مردی که بتواند او را سفید بخت کند. روزی از روز ها مردی به خانه ی زینب آمد، نامش نوروز بود. نوروز آمده بود تا روز های زینب را نو کند. آمده بود تا کاری کند که دعای پدر زینب مستجاب شود. نگاه های زینب و نوروز به زودی بهم گره خوردند و دل های شان در نقطه ی دوری از آسمان غور همدیگر را در آغوش گرفتند. چیزی نگذشت که زینب زن نوروز شد و دهکده ی کوچک زینب رنگ خوشی و شادی را به خود گرفت. پدر زینب که خوشترین روزهای زندگی خود را سپری می‌کرد زیر لب زمزمه می‌کرد: طوی و طوی سور مونی نور دیده خو. مادر گیسوان بلند زینب را به عهد نوروز می‌بافت و دلش شاد ترین دل آن دهکده ی کوچک بود.
زینب زیباترین عروس قریه بود. اسب عاشقی را زین کردند. شالی سبز با گل های سفید از دو طرف اسب آویزان بود. نوروز عنان اسب سفید و قشنگ را در دست داشت و جمعی از مردم که همه کالای نو شان را پوشیده بودند در چهار طرف اسب راه می‌رفتند. داماد با احترام زیاد دست عروس را گرفت و او را بر بالای زین اسب نشاند. زینب بر تارک زین نشسته بود و احترام بر انگیز ترین چهره ی قریه به حساب می‌آمد. هر کسی که از کنار زینب می‌گذشت با دعا و صلوات از کنار او رد می‌شد. زینب زیباترین بانوی قریه همانند ملکه ای به سمت سفید بخت شدن می‌رفت.


عروس به خانه ی داماد رسید. مهمانان به خانه های شان رفتند. گیسوان بلند زینب منتظر دستان نوروز بود تا آنرا به سمت خوش بختی شانه بزند. نوروز آنقدر شاد بود که گویی همه ی روزهای خوش جهان را در پاکتی گذاشته و آنرا دردست او داده اند.
قرار شده بود که برای ماه عسل به بامیان بروند. نوروز و زینب آرزو داشتند که بند امیر را ببینند. روز موعود فرارسید و زینب صبحش را با شادمانی آغاز کرد و می‌دانست که صورتش را به زودی در آب های زلال بند امیر خواهد شست. موتر آمده بود، همه سوار شدند، عروس، داماد ، مادر عروس و دیگران. هی میدان و طی میدان، موتر از کوه وکوتل می‌گذشت. گاه نوبت سبزه می‌رسید که خودش را به عروس زیبا نشان بدهد و زمانی کوه ها سرک می‌کشیدند تا زیبایی زینب را نظاره کنند. موتر همچنان به راه خود ادامه می‌داد تا دو دلداده را به بند امیر برساند.


نوروز به چشمان زینب خیره شده بود و در معصومیت عمیق چشمانش شناور بود. به ناگاه مردانی که صورت شان را پوشانده بودند موتر را متوقف کردند. زینب خیال می‌کردد که این افراد می‌خواهند از عروس و داماد شیرینی بگیرند. خیال می‌کرد که وطندارانش قصد شادی و خوشی دارند. موتر متوقف شدند. مردان سیاه پوشی به داخل موتر ریختند. زینب همچنان به بخت سفید خویش فکر می‌کرد و غرق خوش بختی خویش بود. تفنگداران چشم بادمی‌ها را دانه دانه از موتر پیاده کردند. زینب که از شدت خوشی به شکل چشمان خود فکر نکرده بود با فریاد تفنگ دار سیاه پوشی یادش آمد که چشمان زیبای او نیز بادامی است. نوروز و زینب باهم پیاده شدند. زینب خبر داشت که مردم بر سرعروس نقل وگل می‌پاشند. سرش را پایین گرفت که اگر کسی خواست نقل بریزد راحت باشد. سر زینب پایین بود اما به جای نقل بارانی از قنداق تفنگ برسر و صورت زینب باریدن گرفت. زینب در یک لحظه حیرت زده شد و می‌خواست از خودش بپرسد که این چه رسمی است که عروس را با قنداق تفنگ پذیرایی می‌کنند. ضربه های شدید مجال حیرت را از زینب گرفت. زینب هنوز رمقی در بدن داشت و دستش هنوز به سمت نوروز دراز بود که بیاید و او را نجات بدهد که ناگاه تفنگ های تیره دل لب به سخن گشودند. بارانی از گلوله زینب تازه عروس را سوراخ سوراخ کرد. زینب که دستانش هنوز با خینه ی عروسی سرخ بود، تنش را خون سرخی در بر گرفت. خون تازه ی زینب رقص کنان از بدن نیمه جانش خارج می‌شد و زمین را سرخ رو می‌کرد. خون به راه خویش ادامه داد و چشمان زینب در میان حیرت و وحشت به ناگاه و برای همیشه بسته شد.

حالا شال عروسی زینب را همانند علمی بر سر گور این تازه عروس بسته اند.
روحش شاد.

 

 

بالا

دروازهً کابل

الا

شمارهء مسلسل    ۲۲۱                            سال دهم                             اسد           ۱۳۹۳  خورشیدی               اول اگست  ۲۰۱۴