فکر میکنم داوری پیش از سخن، یعنی که هنوز معلوم نیست چه
میخواهی بگویی
یا چه میتوانی بگویی/نگویی، چندان به موقع نیست؛ اما در اینجا
میخواهم با
داوری ای پیش از موقع، به سخن (به آنچه میتوانم/نمیتوانم بگویم) بپردازم:
به نظرم سپنتا نسبت به هر تحصیل کرده ای افغانستانی چه با گرایش های
مارکسیسم لیننیسم (خلق و پرچم)، چه با گرایش سوسیال دمکرات و لیبرالیسم
غربی/امریکایی و چه با گرایش های تحصیل کرده هایی جمهوری اسلامی ایران، با
سوادتر، بردبارتر، با وقارتر، اهل اندیشه و عمل، و پابند به برداشت و تفکر
سیاسی اش است؛ اما سپنتا به دلیل صراحت و صداقت تفکر سیاسی اش در این شوره
زار، دچار ناسپاسی شده است، که این ناسپاسی، سزاوار سپنتا نیست.
تا جایی که من درک میکنم سپنتا یک سوسیال دموکرات است با تفکر فلسفی مکتب
فرانکفورت که تعهد سیاسی نسبتن رنسانسی و مدرن به امر و کردار سیاسی دارد و
در بیان آرای انتقادی اش نسبت به امر سیاسی، امر دین، امر قوم و اقتدارهای
سنتی دیگر، صریح بوده است؛ هیچگاهی مانند دیگران با فکر سیاسی اش بازی
نکرده است و برای سیاست کردن، از خود، چهره ی دلقک مابانه و پوپولیستی
مانند (متفکر!)های دیگر ارایه نداده است؛ اما چنین موضع گیری های سیاسی اش
برای طرف های پابند هژمونی ها و ایدیولوژی ها، ناخوشایند تمام شده؛ این طرف
ها به مذمت سپنتا پرداخته اند.
با این داوری میخواهم به موضوع موردنظر که ارتباط به بحث مقاله ی "جوانان
فاقد الگوهای اجتماعی و کشوری اسیر ابتذال نخبگان" سپنتا بپردازم که در
روزنامه ی ۸صبح نشر شد و نسبتن جنجال برانگیز شد؛ جنجال برانگیزی اش هم
برای این بود که برخی از جوانان بی آنکه مقاله را بخوانند، از روی عنوان
این مقاله به این مقاله، واکنش نشان دادند و گفتند که "سپنتا تو هم هیچگاه
الگو برای ما نبوده ای".
سپنتا در گیر ودار بن بست انتخاباتی، چند مقاله ی روزنامه ای در ۸صبح به
نشر رساند که به نوعی نقدی بر اقتدارها و سلطه های قومی و قبیلوی در حکومت
داری و برخورد سیاسی در افغانستان بود. این مقاله ها از نظر فکری یعنی
تحلیل جدی فکری نسبت به پدیدارهای مورد بحث مقاله ها زیاد جدی نیست زیرا
مقاله ها کوتاه و روزنامه ای استند که مسایل را گذرا مطرح میکنند، به
مسایل بسیار اشاره میشود اما مسایل کاویده نمیشود و فقط از طرح مسایل
بسیار، استفاده ی نسبتن نمونه ای میشود برای مقصد خاص و مقطعی ای که
نویسنده از رویداد انتخابات دارد.
درصورتی که از بحث به موضوع های مقاله های دیگر سپنتا بگذریم و فقط به
موضوع های مورد بحث مقاله ی "جوانان فاقد الگوهای اجتماعی و کشوری اسیر
ابتذال نخبگان" بپردازیم؛ سپنتا در این مقاله، به چندین موضوع
میپردازد که
مقاله بنا به روزنامه ای بودن اش، گنجایش این موضوع ها را نداشته؛ به موضوع
های مطرح شده فقط در حد مفردات پرداخته شده است؛ یعنی انگار مقدماتی باشد
بر کار نسبتن جدی تر که میتواند هر موضوع مطرح شده، یک جستار نسبتن جدی
باشد.
سپنتا در این مقاله به این مفردات میپردازد:
۱-
ندیدن و نخواندن سایت ها و صفحه های اجتماعی افغانستانی،
۲-
اجازه ندادن همکاران اش به نشان دادن مطالبی که درباره اش در سایت ها و
نشریه های افغانستانی درباره اش نوشته شده است،
۳-
بحث قوم گرایی و دولت-ملت،
۴-
برخورد شهروندانه و نژادی-تباری فرهنگی نسبت به هویت سیاسی و اجتماعی،
۵-
وضعیت ارزش های سنتی و مدرن در افغانستان کنونی،
۶-
نقد کمونیسم لیننیسم و نخبه های این گروه در افغانستان،
۷-
فرهنگ هژمونی طلب مردانه و زبان وحشی و شهوت برانگیز و اهانت برانگیز،
۸-
نقد وضعیت نخبه های غرب برگشته،
۹-
دست نیافتن جوانان به الگوهای شهروندی و ملی و بازیچه قرارگرفتن به دست
نخبگان اقتدار طلب.
به این ۹ مورد در این مقاله، اشاره شده است، آنهم در حد مفردات، فقط برای
بیان یک مساله، که جوانان دچار موضع گیری های سیاسی مبتذل با زبان هرزه
نگار و فاقد الگو شهروندی، معاصر و ملی استند؛ حتا همین موضوع که گویا بحث
محوری مقاله است به همین هم به حد لازم پرداخته نشده است که چرایی و چگونگی
این فاقد الگویی، و راه حل آن، ارایه شده باشد.
دکتر سپنتا از بسا موارد جدی، مهم و قابل بحث، با ساده انگاری
میگذرد؛
مثلن آنجا که میگوید من همیشه برخوردم نسبت به هویت قومی و تباری، برخورد
شهروندانه و ملی بوده است، بی آنکه به مساله و پرابلم امر قومی، زبانی،
شهروندی و ملی توجه کند؛ ادعای ملی گرایانه کرده است درحالی که هویت ملی و
شهروندی در کشوری بنام افغانستان شکل نگرفته است؛ مشکل ما همین بحران هویت
ملی و شهروندی، و برخورد سلطه طلب و ایدیولوژی ساز قوم گرایانه ی یک قوم در
افغانستان نسبت به ارزش های شهروندی و ملی است که این مساله ی سلطه طلبی
قومی، مورد توجه ی سپنتا قرار نمیگیرد و سپنتا با نگاهی بیرونی به این
مساله از کنار این مساله ی جدی میگذرد، درحالی که بایستی به این مساله،
نگاه درونی میداشت که یک انسان افغانستان در حق سیاسی، اجتماعی، اداری و
شغلی اش چگونه دچار هویت سلطه طلب قومیاست که به بن بست رسیدن انتخابات
نیز به همین هویت سلطه طلبانه ی قومی ارتباط داشت.
افغانستان (منظور از جغرافیای سیاسی است که با حکومت احمدشاه ابدالی رویکار
میآید)، هیچگاهی شخصیت الگو و مناسب نداشته است که جوانان افغانستان آن
شخصیت ها را الگو برای فکر سیاسی، کردار سیاسی، اندیشه ی فلسفی و... قرار
بدهد؛ این جغرافیا از همان آغاز، جغرافیای غیر عقلانی، جغرافیای اساطیر
دروغین و جادویی، و جغرافیای معامله بوده است؛ بنابر این نمیتوان در این
جغرافیا انتظار الگو را داشت؛ حتا در این جغرافیا در هیچ راستایی، اندیشه،
شکل نگرفته است؛ برداشت از همه چه، بدوی و وحشی، است.
توقع ما از سپنتا، بیشتر از آنچه بود که خودش تصور میکند؛ در آغاز که
سپنتا از آلمان آمد، جوانان و دانشجویان توقع داشتند که سپنتا به تولید فکر
بپردازد اما سپنتا از همان آغاز به شریک شدن قدرت چشم دوخته بوده و تمام
تلاش اش از برگزاری جلسه های فرهنگی و فلسفه سیاسی برای مورد توجه قرارگیری
اش در نظام سیاسی حکومت کرزی بود که سرانجام وزیر خارجه شد؛ هنگمیکه وزیر
شد، کرزی نیرنگی زد که سپنتا را همیشه به گروگان خودش درآورد؛ پارلمان بنا
به مدیریت کرزی، سپنتا را از وزارت در وزارت خارجه، رد صلاحیت کرد اما کرزی
سپنتا را به زور خودش نگه داشت، تا این که سپنتا را به عنوان مشاورش در
کنارش حفظ کرد؛ بعد از این سپنتا شد یک کارگزار کرزی، و به عنوان کارگزار
حکومتی، چهره مستقل سیاسی اش را به عنوان یک شخصیت سیاسی که کردار سیاسی
انجام بدهد، از دست داد؛ توقع های که جوانان از سپنتا داشتند این توقع ها
نقش بر آب شد؛ بنابر این، دیگر، تصور از سپنتا، فقط گل سرخی بود که در شوره
زار روییده بود!
سپنتا میتوانست الگو باشد برای نسل جوان با انجام کردار سیاسی و با ارایه
ی خرد سیاسی، اگر افغانستان میبود یا نمیبود اما حالا سپنتا به یک متفکر
سیاسی ای میماند فاقد استقلال فکر و کردار سیاسی، و مشاور رییس حکومتی
بنام کرزی؛ این نام پایان اسفبار یک متفکر میتواند باشد که نسبت به هر
تحصیل کرده ی افغانستانی، باهوش تر، زرنگ تر، بافرهنگ تر، با جذبه تر، با
وقارتر و بادانش تر بود؛ این گونه پایان، برای اندیشه و شکل گیری اندیشه که
سال هاست در این کشور به تعویق افتاده است، غم انگیز است!
برایم قابل تعجب از همه این که شخصی چون سپنتا، جراات دیدن سایت های
افغانستانی و مطالب مربوط به خودش را ندارد؛ این گریز برای آدمیمانند
سپنتا خیلی دردناک میتواند باشد؛ کسی که میخواهد در کشوری زندگی کند و
سیاست کند اما نتواند لااقل زشتی های این کشور را ببیند پس چگونه
میتواند
نسبت به این کشور ارزیابی کند و نسبت به وضعیت انسانی بنام افغانستانی و
فرهنگ افغانستانی روشنگری کند؛ شاید این سخن کانت را به یاد داشته باشد که
جراات دانستن داشته باشیم؛ این عدم جراات سپنتا حتا درباه ی خودش نمیتواند
یک امر انسانی و یک کردار روشنفکری باشد؛ بهتر این است که با خواندن مطالب
مربوط به خودش به وضعیت اسفبار فرهنگی این ملت پی ببرد تا این که از وضعیت
بگریزد. گریز، چاره ی کار نیست؛ و مهم تر این که سپنتا با بیان مقتدر در
این مقاله میگوید که همکارانم اجازه ندارند درباره ی مطالبی که درباره ی
من در سایت های افغانی نوشته میشوند، پیش من سخن بگویند؛ این همه برخورد
مقتدر و این همه نداشتن توانایی شنیدن درباره ی خود،
میتواند سپنتا را هم
در ردیف همان (نخبگانی!) قرار بدهد که خود سپنتا در این مقاله به نقد آنها
پرداخته است.
|