ادبیات معاصر فارسی، بخصوص شعر در تعویض زاویه دید، هستی
شناسی و انتقال زمانیاش به دهه هفتاد به شکلی آشکار دچار دگردیسی شد. در
اوایل این دهه، نسلی عصیانی در برابر خیلی از اصول حتی تازه مطرح شده شعرو
شاعری در دهه های پیش، دچار تردید شده و نسبت به آن، واکنش های متفاوتی
نشان دادند. در این میان شاعران کهنه کار تر هم که سالهای سال، شعرهای مشخص
و معینی گفته
بودند، به نحوی تئوریسینهای این گسست یا واکنشهای سریع شدند. برخی از
آنها توانستند با استفاده از آراء و نظزیات فیلسوفان پسا مدرن و بهره گرفتن
از اندیشه های پساساختگرا، شعر معاصر فارسی را در آستانه تحولی عظیم و
انقلابی جدید قرار بدهند. این جریان اگر چه از همان آغاز از طرف بسیاری از
ادبیات شناسان و شاعران سرشناس مورد استهزاء قرار گرفت اما خیلی زود نسلی
را پرورش داد که به دنبال نوجویی و جسارت، کانون توجه خود را بر خلاف
نسلهای گذشته بر دگرگونه نویسی و استفاده از ظرفیتهای بالای زبان در شعر
قرار داد. این چیزی بود که به ناگهان فراگیر شد و با وجود طرد شدن از طرف
نهادهای رسمی ادبیات در کشور، در حاشیه خود همواره فعال بود و شاعران و
نویسندگان آوانگارد زیادی را هم تربیت و به جامعه ادبی- فلسفی ما معرفی
کرد.
بازخوانی ادبیات فارسی معاصر گواه این است که کانون اصلی شعر دهه هفتاد که
عمده جریانهای ادبی هم از آنجا آغاز شده، دوجا بوده است: یکی زیرزمین یک
آپارتمان نه چندان بزرگ در تهران که در آن کارگاه شعر و قصه دکتر رضا
براهنی برگزار می شد و بسیاری از کسانی که در دهه هفتاد از چهره های تاثیر
گذار شعر و حتی داستان این دهه شدند، کسانی بودند که به هرحال مهر شرکت در
این کارگاه به پیشانی شان خورده بود. و دیگری کتاب شعری، کاملا متفاوت با
روحیه عمومی شعرو شاعری در آغاز آن دهه؛ یعنی: «خطاب به پروانه ها و چرا من
دیگر شاعر نیمایی نیستم» اثر همین دکتر رضا، که در واقع چه در شکل سرایش و
اجرای شعرها و چه در آن مقاله بلند و تئوریک پایانی اش گسستی بود از همه
جریانهای معاصر شعر از نیما تا دهه هفتاد شمسی. مانند مانیفیستی برای یک
آغاز جدید در شعر فارسی.
در آغاز آن مقاله طولانی در موخره کتاب « خطاب به پروانه ها......» آمده
بود: «چرا شاعر کهن به ندرت شعر خود را توضیح می داد و شاعر جدید، مثلا
نیما و شاعران بعد از نیما، شعر خود را توضیح می دهند؟» ودر ادمه به این
سوال اینگونه پاسخ داده شده بود:« علت آن است که فرم شعر شاعر کهن،حتی هر
فرم و حتی فرم تک تک شعرهای او، قبال توضیح داده شده بود. یعنی نت فرم از
پیش نوشته شده بود و شاعر با فرم شعرش و یا بهتر بگویم با اجرای شعرش آن نت
را اجرا می کرد.» و بعد هم اضافه شده بود: «معیار در شعر جدید این است که
شاعر، شعر خود را امضا کند. یعنی شاعر در فرمی شعر بگوید که قبل از فرم آن
شعر وجود نداشته است و در آن فرم کسی قبل از او شعری نگفته است».
در همین چند نقل قول کوتاه می توان بنیانهای اصلی شعر دهه هفتاد را به
راحتی مشاهده کرد. یعنی:
الف: اجرائیت شعر
ب: تعدد فرم های شعری
ج: استفاده از تئوریهای تازه مطرح شده در حوزه ادبیات و فلسفه
و بر همین اساس بود که نویسنده کتاب « خطاب به پروانه ها...» شالوده
انقلابی دیگر را در شعر فارسی پی ریزی کرد و معتقد بود که بر اساس آن، شعر
فارسی می تواند از بن بست شعر کهن و شعر نیمائی و سپید رهایی یابد.
بنابراین به ناچار برای بسط و گسترش این انقلاب شعری که رهبریاش را هم به
نحوی خودش بر عهده داشت، به تبیین مبانی تئوریک نظریه اش نیز مشغول شد تا
به قول خودش آن را «توضیح» بدهد و بگوید: «می پرسیم در آن سوی ما چه می
گذرد و می گذریم از آنچه از ما به آن سو می گذرد.» منتهی این بار برخلاف
سایر تئوریهای قبلی تکیه کامل شاعران این دهه بر عنصری به نام« زبان» بود.
آنها با برهم ریختن نظم ملودیک شعر و چند ملودی کردن موسیقی آن و با پاره
کردن ترکیب عروض و بحور مختلف وزن شعر فارسی- حتی نیمایی- و اجرای روایت
های متکثری که در آنها زمان ها و مکان های ناهمزمان به صورت همزمان به
نمایش در می آورند و همچنین با اجرای روان پریشانه و پاره پاره شعر خود،
سعی در القاء زبانی اندیشه مازوخیستی، جنون زده و دچار بحران شده معاصر
انسان داشتند و این کار خود را با نحو شکنیهای مداوم شعر خود در زبان به
نمایش می گذاشتند. اساس کار آنها هم همانطور که در «خطاب به پروانه ها...»
بر آن تاکید شده یعنی «توجه به نفس جسمانی، آمیخته با حکمت سینه، وارد کردن
حوزه های جغرافیای جدید به یک شعر، چندزبانه، چندگفتاره و حتی چند شاعره
کردن یک شعر.» بوده است. به گمان آنها «هدف شعر ایجاد تاثیر زیبایی شناختی
است و تنها آگاهی به عملکرد دقیق زبان شاعرانه به ایجاد این تاثیر کمک می
کند.»
با توجه به همین مبانی بود که اکثر شاعران این دهه سعی در اعمال شگردهای
بدیع، ارائه لحن شخصی در زبان و ارائه هویت مستقل از آثار خود در بین سایر
آثار بودند. کار آنها در واقع بر اساس داعیههاشان پاسخی به بحران مدرنیسم
در ادبیات فارسی بود. «وقتی بسیاری از ارزشها فرو میریزد و هویت انسان تکه
تکه می شود، شعر هم تکه تکه میشود یا از تکه تکهها ساخته می شود.
ناموزونی دامنش را گرفته و رها نمی کند. هرلحظه از چیزی می گوید، پریشان
پریشان است. درست همان جائی که قرار است صاحب تشکیلاتی موزون شود، فالش می
زند و از دستگاه ساده زبان و معنا خارج می شود».
این شرح سادهای است از آنچه میتواند روان شناسی ادبی شعر شاعران این دو
دهه باشد: هویت بحران زده و چهل تکه. این موضوع باید به عنوان محتوا در شعر
خیلی از آنها دیده می شد. بنابراین مکانیسم خاص خود را می طلبید. یک دستگاه
تازه بیان، تکنیکهای جدید و تازه و نوعی زیباییشناسی دیگرگونه را طلب
میکرد تا هماهنگی فرم و محتوا به آن معنای خاصش در ساخت درونی یک شعر به
تماشا گذاشته شود.
در اولین گام به گمان آنها چیزهایی مثل بیان گزارشی- تصویری، مقدمه چینی و
نتیجه گیری، زبان توضیحی و پیامهای احساسی و بالاخره قابل پیش بینی بودن،
روشهایی بودند که باید تابوی آنها شکسته شده و عوض می شد. آنها برای این
کار در ابتدا با تغییر در هستی شناسی خود از لحاظ زیبایی شناختی – به قول
علی باباچاهی در گزاره های منفرد- دو نوع فاصله گیری جدی نسبت به شعر گذشته
انجام دادند:
اول: نگاه متفاوت و مشاهدات ضد شعر به جهان
دوم: دوری از جزمیتها و مطلق نگاریها
این فاصله گیری زیبایی شناختی منجر به این شد که آنها فضاهای جدیدی را هم
بالتبع تجربه کنند. واتفاقا این تجربه خصویاتی را هم برای شعر آنها بوجود
آورد که اجمالا چه در نوع اجرا و چه در موضوع اجرا شده، شامل این ویژگی ها
می باشد:
توجه به زبان
ضد قهرمان بودن
بیان روایی-محاوره ای به جای بیان مفهومی و نمادین
چندصدایی بودن
چند فرمه بودن
غیر تغزلی بودن
چند مرکزی بودن
جدا شدن از سطح درک عامه و نزدیک شدن به مخاطبان خاص
و بالاخره شاید دوری از کلیشه ها و جزئی نگری به جای کلان نگریهای رایج
ویژگیهای فوق در نگاه خواننده- نویسنده زمانی بیشتر معنا پیدا می کند که
قبل از آن به حضور و ظهور پدیده ای به نام «پست مدرنیسم» در ادبیات اعتقاد
داشته باشیم. یعنی آن بستری که این گرایشها در درون آن صورت پذیرفته است.
همانطور که پیشتر هم گفته شد، شالوده اصلی شعر دهه هفتاد بر اساس
اندیشههای پساساختگرایانه پی ریزی شد و اکثر کسانی که در این دهه شعر
گفتهاند از فضای حاکم بر آن تاثیر پذیرفتهاند. به این موضوع می توانید
هجوم ناگهانی ترجمههای مختلف را که عموما هم در حوزه نقد ادبی بودند اضافه
کنید، تا با بررسی آن بتوانیم ببینیم ذهن و زبان شاعران این دهه چگونه و در
ذات خود دچار چه تحولات عمیقی شد.
اکنون که زمان زیادی به لحاظ تقویمی زمان زیادی از آن دهه گذشته است، فرصت
مناسبی است که این سوال را مطرح کنیم: آیا دهه هفتاد اکنون برای ما تنها
ارزش تاریخی دارد؟ یا همچنان پیشنهادهای آن کاربردی و مورد استفاده است؟
آیا ما به جریان اصلی شعر دهه هفتاد نگاهی صرفا تاریخ ادبیاتی داریم یا
همچنان تحت تاثیر اتوریته مسائل مطرح شده در آن هستیم؟
من فکر می کنم در این ارتباط دو اتفاق رخ داد:
- عقب نشستن از رادیکالیسم این دهه
- عبوراز رادیکالیسم آن
آنهایی که از رادیکالیسم این دهه عقب نشستند عمدتا کسانی بودند که به طور
مستقیم با دکتر براهنی در ارتباط بودند و پس از رفتن وی به کانادا و کمرنگ
شدن حضورش در کنار آنان، در حوزه خلق شعر، به لحاظ تئوریک چندان پشتوانه
قوی نداشتند و طبعا به مرور زمان از آنچا پیش از آن تولید می کردند، عقب
نشستند. این عقب نشینی البته یکباره اتفاق نیفتاد، بلکه از اوایل دهه هشتاد
شروع شد، آنها مدت زمان زیادی کتاب شعر، چاپ نکردند و حضورشان به نسبت
کمرنگ شد و پس از چاپ کتابهای آخرشان در دهه نود، شاهدیم که با آنچه شعر
دهه هفتاد نامیده می شد یا می شود، چندان نسبتی ندارند. شمس آقاجانی و رزا
جمالی را می توان از این دست به حساب آورد. در تازه ترین کتاب شمس، «گزارش
ناگریزی» این موضوع را می توان مشاهده کرد. او البته در این سالها دو کتاب
مهم در نقد و تئوری ادبی به چاپ رساند: «شكلهاي ناتمامي» و «سخن رمز
دهان». رزا جمالی هم در دهه هفتاد دو کتاب پر سرو صدا چاپ کرد: «این مرده
سیب نیست یا خیار است یا گلابی» و کتاب «دهن کجی به تو» در تازه ترین
کتابهای او اما اثری از آن رادیکالیسم دیده نمی شود. این امر البته
بایدطبیعی هم باشد.
اما از کسانی که از رادیکالیسم دهه هفتاد عبور کردند و خیلی زود صدای خاص
خود را یافتند می توان از مهرداد فلاح و علی عبدالرضایی نام برد. این دو
نشان دادند که دهه هفتاد لزوما یک دهه تقویمی نیست و پیشنهادهای شعری آن می
تواند سالها بعد اجرا شود. شاید ما دهه هفتاد را در دهه نود و پس از آن نیز
داشته باشیم.
اگرچه جریان ادبیات معاصر فارسی در حال حاضر چندان توجهی به دهه هفتاد
ندارد اما بدون تردید این شعر بی شناسنامه، در جهت گیری نسبت به شعر دهه
هفتاد شکل گرفته و تولیده شده است. من معتقدم در دوره های مهم تاریخی که
قرار است ادبیات شکل عوض کند، یک جریان رادیکال قوی نیاز است تا بتواند
بنیانها را جابه جا نماید. این رادیکالیسم را ما در دوره ظهور نیما هم می
توانیم ببینیم. نیما یوشیج چه به لحاظ تئوریک و چه به لحاظ خلق اثر ادبی یک
صدای رادیکال در دوره خودش محسوب می شد و به همین دلیل نیز مورد مخالفت
شدید قسمت عمده ادبیات حاکم قرار گرفت، اما رادیکالیسم نیما خیلی زود با
فهم تئوریک او از ادبیات تبدیل به جریانی پیشرو گردید که ستاره های دنباله
داری مثل فروغ و شاملو و دیگران را با خود به همراه داشت. به عقیده من چنین
وضعیتی با کمی تغییرات در دهه هفتاد نیز اتفاق افتاد و حالا پس از گذشت موج
رادیکالیسم، دوره مشخص کردن ستاره های این انقلاب ادبی ست. حتی اگر بپذیریم
که در عصر افول و مرگ ستاره ها زندگی می کنیم...عصر مرگ شعر. |