در امکان من بود
که در کافه های دهکده پاریس
اسپرسو بنوشم
و بارانی ام را
روی آسمان لندن بیندازم
و از راهی به راه دیگر رهسپار شوم
اما این سالها
با تو
به نوشیدن استکانی چای
در ساحل خزر قناعت کردم
در امکان من بود
عقاب گرسنه ای باشم
که هر روز شکار تازه ای صید میکند
با چشم های تیزی
که چشم آهو را شرمسار کرده است
اما ترجیح دادم
کبوتری باشم روی بام تو
در جستجوی صلح
و در جستجوی سرود ساده خوشبختی
در امکان من بود
که مسافر نیکبخت رویاها باشم
تنها
در جنگلهای بزرگ خورشید
از کلبه ای به کلبه ی دیگر بخزم
اما همچون جنگجویی واقعگرا
به خانه ی تو آمدم
شاید برای این همه تشنگی
کاسه آبی بیاوری
در امکان من بود
فرمانده لشکری شوم
که مدام فرمان حمله صادر میکند
فرمانده ای که میلش به مرزهای دیگر
فروکش نخواهدکرد
اما سالهاست
تبدیل به نگهبان چشمه ای شده ام
که تو
هر از گاهی
کوزه ات را از آن پر میکنی
در امکان من بود
که در شرق دور
تاجر چرم و چوب باشم
و با رودخانه ی ملل از خط استوا بگذرم
اما دیدی
که پشت یک میز تحریر
رو به روی تو
به نوشتن کلماتی مشغول شدم
که از استوا گرم تر و شرجی تر بودند
در امکان من بود
تبدیل به بتی شوم
که تبتی ها آن را میپرستند
و دخترانی با ساقهای الکل
قربانی اش میشوند
اما تنها به یکی از دلایل
کنار تو ایستادم
رو به قبله ای مشترک
و بتهایم را
یکی یکی فراموش کردم
در امکان من بود
که در سواحل مدیترانه
با رقصنده های دو رگه
تانگو برقصم
و عصرها با ماهی های سرخ مدی...ترانه بخوانم
اما اگر شنیده بودی
این سالها آوازه خوانی تنها بودم
که زیر پنجره تو
آوازش را گم کرده است
در امکان من بود
همچون ماری زیبا
در خاک های ماوراء النهر پیش بروم
و روز و شب، شکار موش کنم
اما دست از اینها شستم
تا در حاشیه ی خشک کشف رود
همراه تو
کنار دروازه ی مرو
به خاکی حاصلخیز بدل شوم