سنگ را میشناسی و دعا را
کابل!
رنگ را میشناسی و ریا را
گدایند شاهانت
بیقهرمان!
سرسختی چونان سنگ
چتری میشوی کودکانت را
اما تیرباران...
حقیقتت را میشوی زبان
اما مشتهای غولان...
در طوفان بیهیچکسی ایستاده ای
زنی،
آقایان جهان میکشندت، اما زنده ای
فرعونهای طاعون زده آتشت میزنند
آوارهگی غمگین!
در کوچههای خود گمی
تنها ترین!
سنگ را رها مکن
دعا را قضا
نه پیلی خواهد داشت و نه طیارهیی اسراییل
تانکهایش خانۀ بازی کودکانت
و بمبهایش تنها سنگهایی در دستهای تاریخ
خدا تولدی دوباره خواهد یافت. |