کابل ناتهـ، Kabulnath



 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

Deutsch
هـــنـــدو  گذر
آرشيف صفحات اول
همدلان کابل ناتهـ

دريچهء تماس
دروازهء کابل

 

 

 

 
 

   

فهیم رسا

    

 
هان تا سررشتۀ خرد گم نکنی!
نگاهی گذرا به «کاکه شش‌پر و دختر شاه پریان» رمان تازۀ رهنورد زریاب
 

 

 


کاکه شش‌پر، در میان همۀ کابلی‌ها، آدمی با نام و نشانی بوده است. امیر و دولت‌مندان نیز او را می‌شناختند و حتّا بیم آن داشتند که مبادا این کاکه، روزی علیه آنان، بلوا کند. آدمی دل‌سوز که کسی نمی‌توانست در برابر دیده‌گانش مورچه‌یی را آسیب رساند. آدمی مردم‌دار و دست و دل باز که هر چه پیدا می‌کرد تیت و پاش می‌کرد، آن‌‌هم سرِ مردم. دل کسی را نمی‌آزرد و نومید نمی‌ساخت. نام وی، چنان افسون داشت، که می‌توانست فتنه‌های خونینی را برنشاند. به دعواهای مردم رسیده‌گی می‌کرد. مهمان‌خانه‌اش، هم‌چون دادگاهی شده بود، دادگاهی غیررسمی. آدمی بلندقامت، پُرزور، خوش‌ریخت و خوش‌اندام که از خودخواهی بسیار، همواره ضمیر جمع را برای خودش به کار می‌بست. این کاکه، زن و فرزندی نداشت، تنها مادری داشت و قچی به نام داراب.
روزی از روزها، کاکه نزد یکی از دوستانش در گل‌بهار می‌رود. شب، همان‌جا می‌پاید و به دوستش می‌گوید که می‌خواهد در میان باغ و در فضای باز بخوابد. و این گونه، بر صفه‌یی، زیر پنجه‌چناری سال‌مند، جای خوابش را می‌گسترانند. در خاموشی باغ، به فکرهایی فرو می‌رود و کم‌کم، خواب سراغش را می‌گیرد. در حالت نیمه‌خواب، احساس می‌کند که چیزی شبیه یک چادر ابریشمین به رویش کشیده می‌شود. به ناگاه، از خواب می‌پرد. شگفت‌زده و حیران، می‌بیند که گرد و پیشش همه رنگین شده است. زمین و زمان رنگین‌کمانی است. خندۀ عشوه‌ناک و دل‌پذیر دختری را می‌شنود. در دوقدمی‌اش پاره‌ابری را می‌بیند که رنگ‌های رنگین‌کمانی دارد و در میان این ابر، چهره‌یی مبهم و نیمه‌مرئی است، چهره دختری که با چشم‌های درخشان و آوازی دل‌فریب می‌خندد. کاکه شش‌پر، کمانش را بر پاره‌ابر رنگین‌کمانی فرود می‌آورد و بعد، نالۀ دردناکی را می‌شنود: «آخ بالم را شکستی، کاکه شش‌پر!» در دم، چهرۀ نامرئی دختر، ناپدید می‌شود و پرندۀ خوب‌منظر و رنگین‌کمانی، نگاه‌های کاکه را جلب می‌کند. کاکه، پرندۀ هراسان را می‌گیرد و ازش می‌پرسد که کی است. پرنده با صدای دل‌انگیز دخترانه، می‌گوید که «دختر شاه پریان» است و به دیدن کاکه آمده است. کاکه به پرنده می‌گوید که برود دیگر، آزاد است؛ امّا پرنده می‌گوید که نمی‌تواند؛ زیرا بالش آسیب دیده است.
کاکه، بال «دختر شاه پریان» را درمان می‌کند و این پرنده، از این پس با وی می‌ماند. پرندۀ بیزار از قفس، با کاکه رفیق می‌شود و هر آن، سر شانه و روی بازویش می‌نشیند و با او گفت‌وگو می‌کند. پرندۀ هوش‌مند و حکیم، همیشه کاکه را با این پرسش روبه‌رو می‌سازد: «در چی فکر هستی کاکه؟» شکّاکش می‌سازد. توبیخ و سرزنشش می‌کند. به او از «حقیقت» می‌گوید، از «هستی» می‌گوید، از «ذهن» و «تصویرهای ذهنی» و اطمینان‌های کاذب و از این‌که خوب و بد در هر سرزمینی فرق می‌کند. از داد و ستدهای ریاکارانه می‌گوید و از محدودیت مرزهای دانش، از افسانه‌های نیک و بد و از یکی بودن اضداد و... او را با نام‌های هراکلیتوس، سقرات، کانت، ولتر، خیّام و.. آشنا می‌سازد. گپ‌ها و نام‌هایی که کاکه شش‌پر را در دریای فکر، غوته‌ور می‌سازند.
کاکه شش‌پر، آدمی مست و ملنگ که غم و اندوه را نمی‌شاخت، حالا جهانش زیر و زبر می‌شود، آدمی اندیشه‌مند و در خود فرورفته. کاکه، رفته‌رفته، حکیم می‌شود و درد جان‌کاه حکمت به سراغش می‌آید.
روزی، کاکه‌ شش‌پر با پرنده‌اش، در شهر با امیر حبیب‌الله خان ـ سراج‌الملت و الدّین سر می‌خورد. امیر بر خریداری این پرندۀ خوش‌‌پر و بال، پای می‌افشارد و کاکه نمی‌خواهد پرنده را از دست بدهد. امّا پرنده، رضایت کاکه را برای رفتن به دربار امیر کسب می‌کند. کاکه می‌گوید که نمی‌تواند دوری پرنده‌اش را برتابد، امّا پرنده وعده می‌دهد که واپس برمی‌گردد.
پای پرنده وقتی به دربار شاهی می‌رسد، امیر را سوال‌پیچ می‌کند. حبیب‌الله را سرزنش و توبیخ می‌کند و بر وی رحم نمی‌آورد. از ستم‌گری‌هایش می‌گوید، از رعایای گشنه، برهنه، بیمار و جاهلش می‌گوید، از فروش دختران در قلم‌روش می‌گوید. کاربُرد واژه‌های عرب‌مآبانۀ درباری‌اش را به مسخره می‌گیرد. از زنانی که در حرم‌سرا دارد، از ظلم و ستمی که بر مردم روا می‌دارد و از این‌که مردمان را به توپ می‌بندد، می‌پرسد. از کسانی که به زندان می‌افگند، از سراج‌بازی‌ها، جبل‌السراج، قلعۀ سراج، سراج‌العمارت، نهر سراج، بند سراج، رباط سراج، تپۀ سراج، سراج‌الاخبار، سراج‌الاطفال، از تن‌خواه‌های گزاف که به خانوادۀ شاهی می‌پردازد و از این‌که چرا زنان را از آوازخوانی و رقاصه‌گی منع کرده است، می‌پرسد. کوتاه سخن این که «زنده‌گی شرم‌آور» حبیب‌الله را زیر پرسش می‌برد؛ امّا او هیچ پاسخی ندارد. امیر خشم می‌کند و با تمام سپاهیانش پرنده را گلوله‌باران می‌کند، امّا پرنده، خودش را از کشتن می‌رهاند. امیر نمی‌تواند با این پرنده بسازد و از همین روی، واپس به کاکه شش‌پر می‌دهدش.

یک روز، کاکه شش‌پر، به خواب می‌‍بیند که در شهر بیگانه‌یی قرار دارد: هیچ‌کسی به او سلام نمی‌گوید، هیچ‌کسی او را نمی‌شناسد و همه‌گان به دیده‌اش مسخره می‌نمایند. متوجه می‌شود که تا حال، هر کاری که کرده است، شهرت خریدن بوده و نام‌جویی. در خواب همه‌چیز را درست و نمایان می‌بیند. می‌بیند که مردم بهش اهمیتی نمی‌دهند، می‌بیند که امیر بهش می‌گوید: «ما دختر شاه پریانت را گاییدیم.» دیگر متوجه می‌شود که عمرش را با قصه‌های پوچ و دروغی سر کرده است. با تنهایی بی‌کرانی روبه‌رو می‌شود و به این نتیجه می‌رسد: «آدمی تنها به جهان می‌آید... تنها زنده‌گی می‌کند و تنها می‌میرد. دیگر، همه‌اش افسانه و دروغ است. همه‌اش افسانه و دروغ است... فریب است... فریب است!»
نام این پرنده که با آدمی دارای ذهن باز و روشن، امّا بی‌اطلاع، رفیق می‌شود و زنده‌گی او را دگرگون می‌سازد چی است؟ نام این پرنده، «خرد» است، دختر شاه پریان، که روزگاری در جزیرۀ عرب، در میان دیوان، در میان یک قبیلۀ خون‌خوار و بدوی زندانی بوده است.

و سرانجام، این پرنده را یارای تاب آوردن در این سرزمین نیز نیست. به همین روی، آواره می‌شود و کاکه شش‌پر را، هم چون ناصر خسرو و سهروردی، در پی خود می کشاند.
بروید ای حریفان، بکشید یار ما را
به من آورید یک دم، صنم گریز پا را

 

 

 

 

 

بالا

دروازهً کابل

الا

شمارهء مسلسل   ۲۲۰                             سال دهم                             سرطان /اسد           ۱۳۹۳  خورشیدی              ۱۶ جولای  ۲۰۱۴