روز از شب پر است
سایه ها بار شده بر سنگها
به ساعتی میمانم كه درون چشمهای تو چرت میزند
سرزمین من
به پاهای لاغرت میاندیشم
به پاهایت كه دوباره سر ایستن و زیستن دارند
استوار ماندن ات اما در چشمهای تنگ بزرگی میكند
داغ هایت هزاران چراغ رنگارنگ
كه در دل هر شهرت میسوزند
تا كی باید سیگاری باشی
و بر لب فرزندانت بسوزی؟
مردان درست كارت چرا به آرامی سخن نمیگویند؟
و چرا نمیدانند كه از كودكی تا کنون
برای لبخندت دلتنگم
دلتنگم، دلتنگم
.
|