آمد که
برهنهام سازد
بیخبر از آن که
من سالهاست برهنهام
برهنه در بستر واژهای که
از نسل رقاصههای گم نام این سر زمین است
آمدکه
برهنهام سازد
و سنگر بیگیرد پشت برجستهگیهای اندامم
تا نعره تلخی بکشد
شاید
آخرین نعره ی دست یافته به یقین آزادی
آمد که برهنهام سازد
و این بار ساده نبود
ترس خورده بودم
بسان دختر که
همه ی هستی اش باکره گی اش بود
آمد و
برهنهام ساخت
مرا بُرد
بُرد
بُرد
بجای که هیچ آب تلخی نبرده بود
مرا آشنا کرد
با روح تماشایی خودم
مرا بُرد
تا مرز پندارهای وحشی یک خاطره
حالا که
برخاسته ام
هیچ کسی نیست
جز خلوت برباد رفته ی یک اتاق
و تن خودم
و شانههایم
و رانهایم
و همه ی اندامم
که سرخ
که سیاه
کبود
فریاد می کشند!!!
کریمهشبرنگ |