امروز روز جهانی آواره گان است و افغانستان در آوارهگی نیز مقام اول را
دارد.البته بستگی به این دارد که دو عبارت "آوارهگی و "وطن" را چگونه
معنا کنیم. اگر آوارهگی را بیجا شدن معنا کنیم، در این صورت وطن باید جای
قرار و ساکن شدن باشد، جایی که برای بودن و زیستن نیاز به اجازه نداشته
باشیم. اما اگر آوارهگی به معنای بی قراری، اظطراب و ترس از نا امنی باشد،
وطن جای قرار، آرامش و اطمینان است. به معنای نخست افغانستان حد اقل سه
میلیون آواره دارد و به معنای دوم شاید بتوان گفت که همه ی جمعیت
افغانستان آواره اند. نوع اول آوارهگی در جهان است و نوع دوم آوارهگی در
خویش.
عده ی زیادی از ما به هردو معنا آواره ایم، یا حد اقل هردو نوع آوارهگی
را تجربه کرده ایم. هم به دنبال جایی برای زنیستن گشته ایم و هم به دنبال
نقطه ای برای قرار و آرام گرفتن. آوارهگی در خویش البته که با آوارهگی در
جهان آغاز می شود اما با پایان یافتن آن و مستقر شدن به پایان نمی رسد.
آوارهگی در خویش نوعی گم کردن خویش است و پایان ندارد.
تعبیر " آوارگی" هرچند به " جابه جایی" و " بی جایی" (Displacement
) رجعت مستقیم دارد اما این " بی جایی" صرفا روایت فیزیکی، شکلی و صوری
آوارگی است. آوارگی حکایت بسی عمیق تر و چند پهلوتر از بی جایی دارد. بی
جایی می تواند وجوه مثبتی هم داشته باشد. ما در زندگی روزانه خود همواره از
نقطه ای به نقطه دیگر می رویم. از خانه به محل کار، مدرسه و.... به عبارت
ساده تر، هر کسی در هر کجا که باشد، همیشه در حال " بی جا" شدن است. اما
این بی جا شدن های مستمر بخشی از پروژه استقرار و به "جا" شدن زندگی ماست.
بی جایی به معنی آوارگی اش زمانی رخ می دهد که ما محل استقرار، جای اشیاء،
اجسام، معانی، نام ها، تصویرها و هر آنچه که زندگی مان را مستقر می کند را
" بی جا" کنیم. همانند کودکی که وسایل بازی خود را با دقت و حوصله فراوان
کنار هم می چیند تا بازی کند. بعد از شکل بازی اش خوشش نمی آید و ناگهان
بازی را بهم می زند. این به هم زدن بازی بی تردید به معنی بهم زدن جای مهره
ها و به عبارتی " بی جا" کردن آنهاست.
آوارگی نیز چنین است. کسی یا دستی می آید و بازی معمول و مقبول یک زندگی را
بهم می ریزد، مهره ها را بر می دارد و در جای دیگری می گذارد و زندگی را در
فضای تازه و با حضور مهره های تازه رقم می زند.
برای من، بی جا شدن – به هردو معنای آن- بخشی از " به جا" شدن زندگی بوده
است. کودک هفت- هشت ساله ای بودم که طیاره های چرخکی نور محمد تره کی را به
کابل آورد و بازی کودکانه و قشنگ مرا در دهکده " سرخ آباد" بهم ریخت. یک
سال بعد " بی جا" شدن بزرگ و همیشگی ام آغاز شد. اول به کویته پاکستان
رفتیم. کویته کوچه های دیگر، خانه های دیگر و آدم های دیگرگونه ای را به
ذهن و زبان من فروریخت. کویته پرخروش تر و بسیار بزرگ تر از سرخ آباد بود و
آدم های زیادی سرگرم بازی های عجیب و غریبی بودند. کویته جغرافیای کودکانه
ی زندگی و احساس مرا کاملا متحول کرد. برای من تا آنروز " قلعه آغا" مرکز
زمین بود و سرخ آباد همه هست و بود جهان. کویته که به میان آمد، سرخ آباد
مرکزیت خود را از دست داد. سرخ آباد تنها یک دهکده کوچکی در ولسوالی میدان
بهسود نبود بلکه یک جغرافیای ارزشی و یک هویت فرهنگی بود که خدا و فرشتگان،
شیطان و حتی بهشت و جهنم خود را داشت.
" بی جا" شدن و " به جا" یا " جابه جا" شدن های ممتد و متوالی مرا به
شهرهای مختلف ایران کشاند، سپس به افغانستان برد و سرانجام کارحتی به
کانادا کشید و بیقراری مرا در این نقطه ی دور دنیا قرار بخشید. اینک به
ظاهر از " بی جا" شدن های متوالی و ممتد راحت شده و در نقطه ی خاصی قرار
یافته ام. اما واقعیت این است که برای افرادی چون من، انگار قرار بر
بیقراری و بی جایی است. ظاهر زندگی مان حتی اگر قرار و سکون یابد، باطن آن
همچنان در آوارگی همیشگی به سر می برد.
ما – نسل خودم را می گویم- به دنیا آمده ایم تا آوارهگی را معنا کنیم.
|