این مثنوی برمیگردد به کارهای سال ۱۳۸۷ من، امروز در متن هیاهوی انتخابات
به یاد روز مادر افتادم. دم دست، شعر و شوری مناسب حال نبود، جز این مثنوی.
باز آمدم که فکر تو را آب و گل کنم
مادر اجازه است کمی درد دل کنم
مادر اجازه است که چیزی بگویمت
از حس دردناک مریضی بگویمت
از حس دردناک خودم، کودک خرت
اصلاً بلای بد شده این بچه بر سرت
هرگز بنای کاخ امیدت نبودهام
دستی به روی موی سپیدت نبودهام
مادر ببین که دربهدری عادتم شده
شبها شراب و لندغری عادتم شده
شبها و روزها شده من خانه نیستم
اصلاً به زندهگی سر سوزن... نه نیستم
یکسو شراب و شعر و جهانی شبیه گور
یکسو چخوف و نیچه و لعنت به بوف کور
یکسو فرار و نفرتی از هر چه آدم است
یکسو دلی که سخت گرفتار مریم است
افتادهام میان بلاهای روزگار
کس نیست یک صدا بزند های روزگار!
* * *
مادر غمی بزرگ دلم را گرفته است
تقدیر شوم من پی خوبی نرفته است
تو قصد - سیلی که زدی - را نداشتی
از من تو انتظار بدی را نداشتی
میخواستی که سایۀ روی سرت شوم
فرزند نیک سیرت و نامآورت شوم
میخواستی که مرد بزرگی شوم، نشد
بُرنده مثل پنجۀ گرگی شوم، نشد
مادر! ببخش، چون همهاش اشتباه بود
کوه بزرگ ذهن تو هم مشت کاه بود
من مرد روزگار خودم هم نمیشوم
پی بردهام به این که من آدم نمیشوم
من خسته از تمام جهان، خسته از خودم
آخر به سیم آخر این زندهگی زدم
مادر! گپی برای من از زندهگی نگو
دیگر نیاز نیست به تحقیق و جستوجو
من موبهمو تمام جهان را شناختم
یعنی که دردهای کلان را شناختم
یعنی جهان و سکس و شرابش دروغ بود
اندیشههای خوب و خرابش دروغ بود
سر بر هزار مسأله و ماجرا زدم
بر هرچه شعر و فلسفه شد پشت پا زدم
باز آمدم که قصۀ دیو و پری کنی
افسانههای بچۀ کاکل زری کنی
باز آمدم که باز نصیحت کنی مرا
وقتی که شیطنت بکنم لت کنی مرا
چیزی به آن نصیحت خوبت نمیرسد
دردی به درد سیلی و چوبت نمیرسد
باز آمدم که پیش تو راحت شوم کمی
پندی بده مرا که خجالت شوم کمی
آغوش تو حقیقت دنیا و زندهگیست
این زندهگی بدون تو دنیای گندهگیست
از مجموعۀ آفتاب تعطیل
|