خاک آنچنان خسته بود
که گیاه
چون گناه کبیره ای
به ذهنش هم خطور نمی کرد
آب
به آرامش ابدی رسیده بود
و آسمان
حتی از سمت آن منطقه هم
عبور نمی
کرد.
سنگ ها
سنگ
سنگ
روی هم می نشستند
و بی آنکه زهره ترک شوند
بین من و مرگ فاصله می انداختند.
سنگ
سنگتر
سنگر
و من، چون سنگی سخت
تفنگی در دست
سنگر به سنگر
در به در
به دنبال کسی که نمی شناختم می گشتم
از لبانم مرگ می بارید
از دستانم
از دستارم
گویا مرگ
یگانه راه زندگی من بود
خونم
خسته، خشماگین
در میان رگ هایم
بی صبرانه
انتظار می کشید
تا یکراست
دردل خاک
سرازیر شود
انگشتانم
بی درنگ آماده ی کشیدن بودند
گاه ماشه را پیش از دریش می کشیدم
گاه هم ماشه را پیشاپیش
از سقف سنگر تا لوله ی تفنگ
جغرافیای جامعه ی من بود
شبها
تفنگ را چون عروسی
تنگ
در آغوش می گرفتم
و تمام شب را
با چشمان باز
خواب بازی می کردم
روزها بامرگ بزرگ می شدم
و در میان همه ی باغچه ها گلوله می کاشتم
زندگی سالها پیش
از این منطقه رفته بود
نه برگی، نه باغی، نه دلی، نه عشقی
من مانده بودم و مرگ
که سرگرم فشردن گلوی یکدیگربودیم
سنگ ها سرخ
رگ های من خالی
وجسمم
درگوشه ی دیگر سنگر
سرد
به خواب رفته بود.
من سالهاست که چون سنگ در میانه ی سنگر
به سردی
سکوت
کرده ام
من سالهای سال است که مرده ام.
|