در سكوت تار هاى لانه اى
با
كبوتر هاى بام خانه اى
سر
گذشتم را نويسم، بيش و كم
تاب
آن دارى؟! بخوان افسانه اى
خسته
ام از خون و فرياد و ز جنگ
ظلم
در دنيا شده جولانه اى
خسته
از اين: دخترك چادر بپوش
ما
همه نا محرم و بيگانه اى
هيچ
كس يادى ز پا هايم نكرد
يخ
زده، در گوشه ى كاشانه اى
خواب
شب هايم دو تا پاپوش بود
برده از من دزد شب ويرانه اى
خواب
هايم را زمن دزديده اند
سايه
ام ، سنگ سار هر ديوانه اى
در
جوانى پيكرم پوشيده به!
عطر من را نشنود بيگانه ى
از
بلند و پستى اندام من
پست و بيخود ميشوى، مستانه اى
سست
ايمانى تو، من بينم
سزا اين چه دين و ملت مردانه اى
دست
كشيدم از خدا، گر اين خداست
سنگ
سارم كن، فگن زولانه اى
تانيا عاكفى ١ اكتوبر ٢٠١٣