تالان از یکسو
روایت زندگی و بازخوانی سرگذشت ادهم است، تلخ و غم انگیز. ادهم مردی است از
قبیله ی بزنیچی ها که به صورت کاملا اتفاقی عاشق می شود و بعد به صورت
کاملا ناگهانی و البته شوم عشقش را از دست می دهد. اما این شکست در کنار
چشمه ی بیدک و در همان روزی که اتفاق افتاد محصور نمی ماند. ادهم این شکست
را زندگی می کند. گویا سرنوشت ادهم این می شود که شکست در عشق را مثل یک
سرمشق خطاطی هر روز و هر ساعت مشق کند. بنابراین تالان از یک سو روایت
زندگی شخصی ادهم است که همیشه در حال شکست خوردن است و گویا ادهم مصدر
شکستن خوردن را فقط به صورت حال استمراری اش می تواند صرف کند. از سوی دیگر
تالان روایت کلان تری از سرنوشت عشق در افغانستان است. مرد و زن گویا
همدیگر را نمی بینند. نه اینکه نمی بینند، می بینند اما نه به صورت دو جنس
کاملا مخالف. مردان زنان را عموما به شکل دستگاه تولید طفل و ماشین غذا پزی
می بینند. جنسیت زن و زنانگی او در پس جلوه های کاربردی اش کاملا پنهان می
شود. گاه حتی زنانگی زنان نیز بخشی از کاربردهای مکانیکی آنان پنداشته می
شود و به همین دلیل یک مرد به خود حق می دهد که چندین زن داشته باشد و با
هر کدام همبستر شود و توقع هم داشته باشد که زنانگی آن زنان همانند هنر
آشپزی شان بدون پیوند عاطفی و عاشقانه در خدمت آن شوهر شریف باشد.
ادهم با تفنگ
قدیمی اش به کمک رحمان خان می رود تا قریه ی گرگ زده ی او را نجات بدهد.در
این نبرد ادهم تنها نیست. در کنار او کشمیر خان نیز آمده است تا با گرگ ها
بجنگد. رمه ی گرگ ها به رمه ی رحمان خان زده و همه ی گوسفندان و چوپان او
را خورده اند. رحمان خان می گوید: حسن را که گرگ خورد، دخترش سر به کوه و
بیابان گذاشت. حالا وظیفه ی ادهم رفتن به بالای کوهها ، کشتن گرگ ها و نجات
دادن دختر بود. ادهم گرگ ها را یکی پس از دیگری می کشد، دختر را می یابد و
بعد جسم نیمه جان او را بر پشت گذاشته و راه خانه ی رحمان خان را به پیش می
گیرد. ادهم مثل اینکه آهویی را شکار کرده و بر شانه انداخته باشد از کوهها
پایین می شود. اما ادهم به زودی در می یابد که او آهویی را شکار نکرده است
بلکه خودش به دست همان دختر زخمی و آهو مانندی که در پشت داشت، شکار شده
است. ادهم فرزند کوه و شکار بود اما این ” اولین بار بود که در میان کوه
بوی زن به مشامش می خورد”.
نازخاتون که پدرش را گرگ ها پیش چشمانش تکه و
پاره کرده و خورده بودند، خود نیز زخم عمیقی بر تن داشت. حالا پیراهن ادهم
را به تن دارد و زخم هایش را نیز با تکه هایی از کالای ادهم بسته شده اند.
نازخاتون از شدت زخم و وحشت گرگ ها نیمه جان بر پشت ادهم افتاده بود. ادهم
نیز خود از شدت زیبایی زنی که بر شانه داشت و ضربان قلبش را با ذره ذره ی
جانش می شنید از رمق افتاه بود. ادهم به ده که بازمی گردد، می بیند که گرگ
های دیگری در انتظارش نشسته اند، ادهم با اینکه گرگ های زیادی را در کوهها
کشته است اما در نبرد با دو گرگ تفنگدار، دو گرگ اهلی شکست می خورد. کشمیر
خان نازخاتون را به بهای تفنگش از رحمان خان می خرد و چون بره ی نیمه جانی
بر پشت اسبش می بندد و با خود می برد. این شکست بزرگ ادهم را وادار می
کند تا در میان رمه ی گرگ ها به گرگ تبدیل شود. ادهم تا می تواند می جنگد،
رحمان خان را می کشد و با کشمیر خان و قبیله ی کشمارویی ها می جنگد اما به
هیچ قیمتی نمی تواند شکستش را جبران کند. گویا نازخاتون نماد زنده بودن و
معنای زندگی بوده است که به تاراج رفته و دیگر با هیچ تلاش و تقلایی نمی
توان آنرا دو باره به دست آورد.
نازخاتون از دنیا می رود. گویا دنیای ادهم از
دنیا رفته باشد. نام دختر نازخاتون سبزک است. سبزک عاشق سلیمان، پسر ادهم
می شود و هر دو یک شب از زندان سنت قبیله پا به فرار می گذارند و خود را به
هم دیگر می رسانند. ادهم که تا نیمه های شب بیقرار بازگشت سلیمان به خانه
است ، دیرهنگام سلیمان را با نگارش یکجا بر چارچوب در می بیند. سلیمان گویا
ادهم دیگری است که برخلاف ادهم منتظر چرخ روزگار ننشسته تا شکست بخورد.
سلیمان دست دلبرش را گرفته و از میان تفنگداران کشمارویی ها گریخته و به
خانه آورده است. سبزک بعد از اینکه یخ سفر از تنش اب شد رو به ادهم می کند
و می گوید: کاکا مادرم گفت که در این دنیا به من نرسیدی، آن دنیا مال من
استی. گویا در جهنم دنیای ادهم بهشت و حوریه اش را تنها می توان در آن دنیا
دید و بس.
حتی کوه و بیابان در تالان بیرحم است. هرکسی
گرگی است و تا بتواند تاراج می کند. بعضی گرگ ها خیلی درنده و بی رحم اند
مثل رستم، بعضی گرگ ها گرگ خورند مثل یوسف. طعمه ی اصلی در سراسر داستان
تالان تریاک و زن است. گویا تریاک و تن زن محل تاخت و تاز اصلی اسب های
مسابقه است. زنان همانند بره های چاق و چله همواره در خطر تله ها و کمین
های گرگان تفنگدارند. در پس همه ی این تاخت و تاز ها، در میان همه ی این
کشتن و بردن ها چیزی که کاملا مفقود است زندگی است. گویا زن و تریاک جای
زندگی را گرفته است و کسی حتی نام زندگی را بر زبان نمی راند. گرگان
تفنگدار زن و تریاک دارند اما همیشه از ترس گرگی دیگر در حالت آماده باش
زندگی می کند. زندگی در سایه ترس، زندگی در حاشیه ی مرگ واقعیت جاری در دل
این داستان غم انگیز است.
داستان اصلا در قریه های مرزی هرات اتفاق می
افتد اما به سادگی می توان آنرا نمادی برای همه ی افغانستان دانست. جای
خالی عشق و زندگی را اظطراب و ناامیدی پرکرده است. کشمیر خان بعد از یک عمر
خانی و گرگوار زیستن دست به خودکشی می زند. نازخاتون، زنی که دلش را به
ادهم داده بود و تنش را به کشمیر می میرد و دختر کشمیر، سبزک با سلیمان پسر
رقیب خونی اش ادهم فرار می کند. کشمیر خودش را می کشد اما خونش بار گردن
ادهم می شود.
رستم که از تفنگداران کشمیر خان است دو زن را به
جای قرضه ی کشمیر خان به اسارت می گیرد. این دو زن یکی نادی است، دختری
زیبا روی و دیگری بیگم که زن شوهردار است و بچه ی یکساله ای درجایش مانده
است. این حادثه درست بعد از خودکشی کشمیرخان اتفاق می افتد. رستم نادی را
به زور به زنی می گیرد و بیگم را به یکی از دوستان خود به نام علی خان تحفه
می دهد. بیگم از چنگ علی خان می گریزد و خود را به خانه ی ادهم می رساند.
ادهم به او پناه می دهد و فرزند یکساله اش را نیز به او می رساند. بیگم به
زودی در می یابد که از علی خان بار دار است و تصمیم می گیرد که خود کشی
کند. بیگم پسر خردسالش به نام حبیب الله را به ادهم سپارد و خود برای کشتن
خویش خانه ی ادهم را ترک می کند.
شاید بتوان ادهم را نماد مردان افغانستان در
دوره ی جنگ های داخلی به حساب آورد و بیگم را نماینده ی زنان این دوره.
مردانی که عشق و زندگی را بی بها و بی بهانه باخته اند و برای حفظ نجابت و
مردانگی شان همواره از جان شان مایه گذاشته اند و هرگز روزی خوشی را ندیده
اند. زنانی که زندگی و زنانگی شان به تاراج رفته و زندگی چون کودک حرامزاده
ای بارگردن شان شده است.
سیامک هروی با دقت و تامل جزئیات صحنه ها را شرح
می دهد و عقاب تیزبال تخیلش گاه چنان دور از تصور و انتظار خواننده پرواز
می کند که کام خواننده را علی الرغم تلخی های فضای داستان شیرین می کند.
آقای سیامک با روایت گری های روان و جذاب و نیز بازگشت (فلشبک) های جالب
صحنه ها را زنده و دیدنی شرح می دهد. فضای معنایی حاکم بر داستان بسیار تلخ
و تاریک است. حتی نو شدن نظام سیاسی و سقوط طالبان نیز نتوانسته است تلخی
روایت زندگی مردم را تغییر دهد. گویا دولت هم بخشی از همان سیستم گرگ پرور
است که اگر نخوری خورده می شوی. به نظر می رسد همین قضیه باعث شده است که
داستان به صورت بسیار غیر مترقبه و ناگهانی و در یک فضای عاطفی بسیار غم
انگیز به پایان برسد. بیگم می رود که خودکشی کند. ادهم می ماند و طفلی که
از او نیست. سلمیان نیز رفته است تا زنش را به خانه برگرداند. ادهم بی
فرزند، بی یادگار نازخاتون ( سبزک) بیگم را برای رفتن به سمت مرگ بدرقه می
کند و نگهداری پسرش را به گردن می گیرد.
از نظر زبانی روایت گری ها در میان زبان رسمی و
گویش هراتی در نوسان است. گاه این نوسان به پریشانی زبانی می انجامد و لذت
تصویرگری ها و خیال پردازی نویسنده را کم می کند.شاید این لکنت زبانی نیز
نشانگر دوگانگی بودن زندگی در افغانستان باشد. زندگی بر وفق خواسته های دل
و زندگی بر اساس خواسته های سنت و آئین های قبیله ای.
|