تا
خزان
شمع هم نشدم
حوالی ام بچکم
زندگی پخش شود
و تو رد پایم را گم نکنی.
تا خزان کمی دیگر زمان است
برای اندیشیدن به گریه ی زنی در عریانی
بازوانت
برای اندیشیدن به فصل ها
که رد پای هم را گم اگر نمی کردند
کی یکدیگر را انکار می توانستند؟
کی می گوید بزرگتر از زمین است،
خورشید،
وقتی هر روز در چشم هایم
طلوع می کند
غروب می کند.
با همین چشم ها هم اگر مرا کِشت کنید
هرگز سبز نخواهم شد
من از درختان همیشه سبز بیزارم
وقتی گذر هیچ فصلی را به روی خود نمی آورند.
باری از گویته خوانده بودم: "وظیفه ی ما این
نیست که همه چیز های کهنه را نو بسازیم، وظیفه ی ما این است که همه چیز های
کهنه را نو بیندیشیم." حتمی نیست این جمله طرف قبول همه قرار بگیرد اما
برای من در آن سالهای دور و دیر دریچه یی را در رابطه با بحث های نو وکهنه
باز کرد و تا امروز هم از ارزش ویژه برخوردار است.
و اما شعر مهرگان:
همه می دانند که شمع در ادبیات فارسی یکی از
آن سمبول ها و استعاراتی است که به گمان اغلب و برحق، تاریخ مصرفش از مدتها
به این سو به آخر رسیده است و حضور نورانی اش در شعر امروز بی نور و مضحک
می نماید و از ضعف شاعر محسوب می گردد زیرا دیگر مفهوم و معنایی نمانده است
که در بیشتر از هزار سال با شمع گفته، ساخته و پرداخته نشده باشد.
حالا یک بار دیگر به جمله ی گویته برمی
گردیم و آغاز شعر مهرگان را از نظر می گذرانیم: "وظیفه ی ما این است که همه
چیز های کهنه را نو بیندیشیم."
"شمع هم نشدم
حوالی ام بچکم
زندگی پخش شود
و تو رد پایم را گم نکنی."
در این تصویر گویا "شمع" همان شمعی نیست که
دیگر بوی پوپنک و کهنگی می دهد. نه آتش بر سر دارد و نه اشکش تا سحر می
چکد، نه در هجران پروانه می سوزد و نه از خوشحالی حضور پروانه می سوزد، نه
برای گرم کردن محفل دیگران آتش بر سر دارد و نه به خاطر معشوقِ همیشه بی
وفا، شِق و شَقَب، آب و آتش است و نه هم هزار و یک تصویر تکرارِ در تکرارِ
در تکرار و فاژه آور دیگر. شمع در این تصویر کلاً حضور تازه یافته است و
مفهوم تازه ی را ارائه می دهد. پوچی زنده گی، عشق، احساس و دردِ از چشم کسی
افتادن و فراموش شدن، در این تصویر هوای تازه دارد. شاید خواننده بپرسد که
چرا شمع؟ به جواب باید گفت که چرا نباید شمع؟! شمع هنوز در زنده گی ما
کاربرد دارد. شمع چیزی از قبیل کاروان، جرس، ساربان و غیره نیست که در
روزمره گی ما دیگر وجود نداشته باشد.
در بخش بعدی منطق ویژه ی شاعرانه برای اثبات
مصراعهای آغازین تصویر شده است:
"تا خزان کمی دیگر زمان است
برای اندیشیدن به گریه ی زنی در عریانی
بازوانت"
در اینجا همنشینی دو سه کلمه نه تنها فضای
ویژه ایجاد کرده است بل احساس شاعر را نیز به خواننده انتقال می دهد، طوری
که خواننده می تواند وضعیت روانی شاعر را حس کند: خزان در همنشینی با گریه
و خزان در همنشینی با "عریانی بازوان" فضای غم انگیز ایجاد می کنند و شاید
تصویری در ذهن خواننده ایجاد گردد که شاعر در آن فضا فکر نکرده است!؟ خزان
در همآهنگی با "عریانی بازوان" می تواند اشاره یی باشد به شاخه های بی برگ
درختان در فصل خزان که در نهایت پیری، فرسوده گی و عمر رفته را به تصویر می
کشد و "گریه ی زن" نیز بارانهای فصل خزان بر درختان بی برگ را به نمایش می
گذارد. بعد شاعر منطق شاعرانه اش را مطرح کرده و در مثال فصل ها (فصول)
ادعا می کند که "تو" اگر رد پای مرا گم نمی کردی، یعنی اگر عشق، احساس و
بودن "من" برایت ارزش می داشت، اینگونه فراموش و انکارم نمی کردی. شاید
خزان در اینجا نه خزان عمر بلکه خزانِ رابطه میان دو انسان باشد، رابطه یی
که دیگر برگ و باری ندارد و حد اقل از یک سو انکار می گردد:
"برای اندیشیدن به فصل ها
که رد پای هم را گم اگر نمی کردند
کی یکدیگر را انکار می توانستند؟"
در تصویر بعدی، گویا شاعر بیزاری اش از
معیار های قبول شده را نشان می دهد و شاید می خواهد در مقابل همه چیز و همه
کس لج بازی کند شاید به دلیلی که همه چیز و همه کسش از نزدش رفته است و
دیگر تمام معیار ها و ارزش ها بی معنی شده اند:
"کی می گوید بزرگتر از زمین است،
خورشید،
وقتی هر روز در چشم هایم
طلوع می کند
غروب می کند."
خورشید می تواند در اینجا استعاره یی باشد
برای "عشق" که در ادبیات و برداشت عام، بزرگ است و مقدس، مطلق است و گرمی
بخش. شاعر اما به دلیل برباد رفتن عشقی که برایش بزرگ بود، دیگر ارزش قبول
شده ی عشق را طنز آمیز انکار می کند زیرا وقتی چیزی در آن حد باشد که در
چشم انسانی پیدا و ناپیدا گردد، نمی تواند مطلق باشد و آنهم مطلق خوب. با
دو مصراع نخست در بخش بعدی، بیزاری مطلقش را از عشق نشان می دهد و آن را بی
ارزش می داند زیرا وقتی طرف مقابل آن را انکار کند، دیگر قادر به سبز شدن و
به شگوفایی رسیدن نیست:
" با همین چشم ها هم اگر مرا کِشت کنید
هرگز سبز نخواهم شد"
دو مصراع پایانی شعر، برای من از زیبا ترین
کشفهای شاعرانه است:
"من از درختان همیشه سبز بیزارم
وقتی گذر هیچ فصلی را به روی خود نمی
آورند."
ذهنِ خواننده ی فارسی زبان عادت کرده است که
درختان همیشه سبز منحیث استعاره، سمبول، اشاره و کنایه برای مفاهیم مثبت به
کار برده شوند. درختان سرو و ناژو سمبول های قبول شده اند که پیوسته بار
معنایی مثبت دارند. مهرگان اما با دو مصراع آخر، بر اساس گفته ی سهراب
سپهری "چشمهایش را شسته و طور دیگر نگریسته" و بر اساس گفته ی گویته: "کهنه
را نو اندیشیده". در این دو مصراع "آشنایی زدایی" که جانِ هنر است به وضوح
دیده می شود. مهرگان به این طریق عادت هزار ساله در ذهن خواننده ی فارسی
زبان را می شکند و سمبول های قبول شده و مطلقاً مثبت مانند سرو و ناژو را
دفعتاً منحیث استعاره برای آدمهای بی تفاوت، بی درد و بی درک به کار می
برد که بر خلاف معمول، ناگهان بار منفی را حمل می کنند. این "ناگهانی" در
خواننده حس تازه ایجاد می کند و سروِ دوست داشتنیی همیشه بهار "ناگهان" در
چشم خواننده به همان مرغابی دوست نداشتنی ضرب المثل معروف مبدل می گردد:
"دنیا را آب بگیرد، مرغابی را تا بند پایش است". جالب نیست؟!
حالا که گره های شعر را در حد فهم و برداشت
خود باز کردیم، ببینیم چه ویژه گی های خارج از معنی و تفسیر شعر به دست ما
می آید:
به باور من، شاعر با روایت کردن حالت درونی
اش رابطه ی استوار و مناسبی میان فضای ذهنی و عینی ایجاد کرده است و در
پیوند دادن روایتش با عنصر خیال خوب از عهده برآمده است. شاعر، به نظر من،
توانسته است هنرمندانه در اشیایی مانند شمع، خورشید، درخت و فصل زنده گی
بدمد و به این طریق برداشتهای ذهنی اش را به کمک تصاویر تجربی و عینی برای
خواننده به نمایش بگذارد. با آنهم متوجه می شویم که مهرگانِ شاعر، به نظر
من، هنرمندانه جهان واقعی را از عینیت جدا ساخته و در ذهن منِ شاعرش آن را
تغییر شکل داده است تا مناسب و همآهنگ با روایت ویژه ی خودش گردد. پس دور
از واقعیت نخواهد بود اگر بگوییم که در چنین حالتی، بازشناسی جهان طراحی
شده از جانب شاعر برای خواننده نخست از همه مستلزم شناخت پیوند میان عینیت،
ذهنیت و روایت شاعر است، چیزی که در آغاز این نبشته کوشیدیم که روشن شود.
نمی دانم که برداشت من تا چه حد با نیت شاعر
نزدیکی دارد و هر خواننده یی حق دارد که از الف تا یای این نبشته را زیر
سوال ببرد و رد کند.
گپی در مورد
نقد:
بار ها با این جمله ی کلیشه در رابطه با نقد
بر خورده ایم: "نقد یعنی سره و ناسره کردن، بر جسته ساختن توانمندی ها و
ضعف های یک اثر." من اما بر این باور نیستم. چه کسی می تواند ادعا کند که
آنچه را او توانمندی یا ضعف تفسیر می کند، همان است و جز آن نیست؟! هر نقدی
می تواند خود مورد نقد قرار گیرد. به باور من وظیفه ی نقد، آشنا ساختن اثر
با خواننده است. به این معنی که منتقد دست خواننده را گرفته و او را در
کوچه پسکوچه های اثر برده و از پنجره ی نگاه خود با اثر آشنا می سازد و به
این طریق پلی میان خواننده و اثر ایجاد می کند. نه بیشتر و نه هم کمتر از
آن. خواننده آزادی مطلق در پذیرش و ردِ دیدگاه های منتقد دارد. اصل مهم
برای من کاربرد زبان و نوع پرداخت به موضوع در نقد نویسی است. خواننده اگر
نتواند رد پای اندیشه ی منتقد را دنبال کند، نقد نمی تواند از ارزش بخصوصی
برخوردار باشد. منتقد باید هنگام نوشتن، تا حدی سواد خواننده را در نظر
داشته باشد زیرا اکثریت علاقمندان ادبیات، دانش تخصصی از مسائل ادبی
نخواهند داشت، پس به باور من "یکی" از وظایف عمده ی نقد همانا پل بستن میان
خواننده و اثر می باشد. اینجا و آنجا به "نقد" های بر می خورم که با رسم
الخط فارسی نوشته شده اند اما آخرالامر گمان می برم که چیزی به زبان چینایی
خوانده ام چون چینایی اصلاً بلد نیستم. با خواندن چنین نبشته هایی سوال
ایجاد می گردد که آیا منتقد واقعاً می خواسته به نقد اثر بپردازد یا فضیلت
ویکیپیدیایی اش را به نمایش بگذارد؟!
در کار نقد تنها و تنها می توان در رابطه با
عناصری که مریوط به فورم می شوند مانند رعایت کردن وزن، قافیه، ردیف و از
این قبیل حکم کرد زیرا پابند قوانین معین می باشند اما در رابطه با چند و
چون محتوی که بخش اساسی هر اثر است، نمی توان حکم کرد. اینجا می توانیم
برداشت مان را بر اساس معیار هایی که زاویه ی دید ما را تشکیل می دهند،
برای خواننده بیان کنیم و نه بیشتر. همین!
|