حالا
که در رگهای گردنم تنیده ای
دلبستگیهای باستانی ام را
از بلخ تا بغداد
در آستان خلافت چشمهایت
ستاره میریزم
تا دستهایم
از گرهگاه گیسوانت
انار برچیند.
تو اما از چشم کدامین ابر
فرو چکیده ای
که در جزایر تخیل من
پیامبر جوانه می زند!
عصرها که هوای بوسیدنت فراگیر میشود
لب در بادهای جنوب میسپارم
تو که از گیسوان خیس حوا فرو افتاده ای
گلهای خشخاش بوی تو را ورق می زنند.
چه تلخ است شب فراقت
که در ازدحام برودت مرگ
هزار مرتبه از دهلیز جهنم عبور میکنم
و صبحها که روسپیهای روشنفکر کابلی
تن به تقدیر اداره میسپارند
تو در واتیکان تکثیر میشوی.
کابل ۲۸ ثور۱۳۹۳