من عادت کرده ام
در یاد نبودن های تو٬ وقتی شعرهای ترا
من باز نویسی میکنم
تو مرا دوست داشتی برای یک ثانیه
من ترا خواستم برای همیشه
چنان با یاد تو در خویش سر گرمم ....
که
قلب زمین هم برایم لبخند خشک میزند
نګاهم میکنی
و چشمهایت چه خسته اند ز من
که حتی واژه های زیبای اشعارم
چه سرد قلب ترا تکان میدهد
حالا زمان را از پشت حصار موهای سپیدم دور می اندازم
در سرزمین که از عطر وجودت هم متنفر باشد
من عادت کردهام
به لهجه ی تلخ عشق
به بوسه های که لبهایم را لمس نکرد
به نګاهی اسیر افتاب
به سایه مومن سقوط کردهی جهان
که
در باران شب های تار فرو میروم
که دلتنگ و بیقرار در جاده ی ترافیکی جهنم برمیگردم
وقتی تندیس حضور مانوس ترا از خدا
دوباره التماس میکنم
اما تو
چه راحت تر از کنار رویا های معاصر ام رد میشی
که فصل پاییز زار زار
زد گریست.
اندیشه شاهی. |