همیش ترس گم شدنت را داشتم
از روزی روزهای بیتو بودن
زنده گیم معمای بیش نیست
معصومیت گورها را دارم
خودم را چنان در آغوش فشردهام
که زلال دستانم تیره شده اند
گویا هیولای از برهنه گیی شیشه
مرا تهدید میکند
وقتی همه جا شب گریبان باز کرده باشد
پندار هر چیزی دشوار است
عاطفه ی نازل نمیشود
اهانت و ترحم فرق ندارند