داستان کوتاه نوشته ی:ظت
باد سردِ صبحِ زمستانی، زوزه کنان پيکرش را به در و ديوار می کوبيد.
دانه های برف در نيمه تاريک اين صبحِ سرد، در هوا هراسان می رقصيدند.
قرچ قرچ شاخه های عريانِ درختان، سکوت صبح را از هم دريده بود.
باد با بوسه ی سردش، صورتم را می نواخت. از ترس اينکه مبادا بيافتم، آهسته آهسته گام بر می داشتم.
با هر گامم، يخ روی زمین با صدای خفه ی زير پايم خرد می شد. شيطنت بچگانه یی صدای شکستن يخ را به حظ دل انگيزی در من بدل می کرد. چند دقيقه یی به همين گونه راه رفتم، تا به ايستگاه سرويس رسيدم.
سايبانِ ايستگاه، مثل هر روز پُر از چهره های آشنایي بود، که همه صبح را از آنجا با هم شروع می کرديم.
با همه ی بيگانگی مان، آشناهای غريبه ی هم بوديم، که رابطه ی ما با همديگر، از مرز لبخند به مشکل فراتر می رفت.
در چرت و خيال خود در گوشه يی منتظر سرويس ايستاده بودم که حس غريبی چشمانم را به گوشه ی سايبان کشاند. در ناخود آگاهی، حس کردم که کسی مرا از دور می پايد.
در زيرِ نور پريده رنگ ايستگاه، پير مردی را ديدم که بر پايه ی چراغ تکيه داده، خيره متوجه من است. وقتی ديد که توجه ام را جلب کرده، با لبخندی که به سرعت داشت از چهره اش فرار می کرد، شروع کرد به طرفم آمدن. در چند قدمی، نارسيده به من، خيلی عادی، با انگليسی نيمه شکسته گفت:
صبح بخير!
بی اينکه معطل جوابم باشد. خونسرد کش عميقی به سگرت اش زد و دود خاکستری رنگ سگرت را از بينی و دهانش بيرون داد. بخار تنفس و دود سگرت لحظه یی کله اش را در ميان گرفتند. چون توته بلوط نيم سوخته، سر و صورتش بين دود و بخار گم شد.
دل و نادل در جوابش سرم را تکان دادم . حوصله گپ زدن نداشتم.
با چشمانش در شتاب نامأنوسی به طرفم دقيق شد. سکوت آزار دهنده یی، چند لحظه را به سرعت بلعيد.
وقتی خاموشی ام را ديد، به آرامی شروع کرد به اسپانيايي گپ زدن. صدا و زبان بيگانه اش، با موسيقی و آهنگ غريبی در فضا می پيچيد. چند نفر با کنجکاوی متوجه پيرمرد شدند.
نگاهش زمين کانکريتی را هدف گرفته بود. مثل اينکه داشت پيام کانکريت و يخ را برايم شعر می سرود. دفعتاً از اسپانيايی گپ زدن ايستاد.
به انگليسی ازم پرسيد:
اسپانيايی استی؟
لحن صدايش طوری بود که شايد می خواست اسپانيايی باشم. گويی در اين بيگانه گی دنبال نقطه مشترکی می گشت.
با ناباوری در چشمانم نگاه نافذش را دوخت. نه ی بی معنايی تحويل اش دادم.
مثل اينکه از جوابم راضی نبود. با سماجت گفت:
قيافه و شکل اسپانيايی ها را داری!
حيران ِ بودن ِ خود شدم. چيزی نگفتم. اين بار گستاخانه آن طوری که از صدايش قهر می باريد. گفت:
پس از کجا استی؟
نمی دانستم جوابش را چه بدهم؟
خواستم چيزی نگويم و دنباله ی اين گفتگوی جبری را در همينجا قطع کنم، که ناخواسته گره زبانم باز شد. گفتم:
چه فرق می کند که از کجای اين دنيا باشم؟!
جوابم پيرمرد را بر افروخت. تو گويی در سر انجامی از بی خبری، هويت اش را زير پا کرده باشم. خودش را کمی ديگر به من نزديک کرد. با خشم، چشم در چشم ام نگاه انداخت. مثل اينکه می خواست در مغزم رخنه کند. با صدای بريده یی گفت:
فرق دارد، خيلی هم فرق دارد. آدمها هنوز به آن مرحله ی از انسانيت نرسيده اند که هويت اصل و هويت فرد شان جدا از هم زيست يابند. تو بخواهی يا نخواهی دو تای از خود استی!
دو تای جدا، ولی يکی.
با غضب ادامه داد:نمای گمنام آدم های مثل تو، روح تحقير شده يی را می مانند، که از غربت خويش ننگ دارند. با تلخ - خندی بر لب، پرسيد:
می ترسی؟
از چه زيادتر خوف داری؛ از غربت يا بيگانه گی؟
يا شايد هم از هر دو؟!
هر دو کلاف سر در گمی اند، که ترا می سازد.
با ترديد، مثل اينکه داشت به من طعنه می زند، ادامه داد:
غربت تو با هويت ات، موازی راه می روند. مثل تو و سايه ی تو، دنبال هم، پهلوی هم!اين است که پهنا و ژرفنای هستی يی ترا در اينجا چيز ديگری می سازد...
پيرمرد با گپهايش روانم را برمه می کرد. مرا به سوی کشفی از خودم در خود رها می کرد.
خودم را کشف نکرده، در غربتی از خود، گم می شدم. هول و هراس در روانم بيدار شده بود.
سوال اش را دوباره پرسيد:
حالا بگو از کجای اين دنيا می آيی؟
بی اينکه معطل جوابم باشد. ادامه داد: ... جوابت به من، خالی از اشکال نخواهد بود.
شايد جواب تو، هر تصويری که از تو در ذهن ام ساخته ام را خراب کند. می بينی که من هم ترا به شکلی می بينم که می خواهم!
در مکثی با نگاه اش ، همانگونه که لبخند می زد به من فهماند که منتظر پاسخم است.سوالش اين بار معنی ديگری يافته بود. فراسوی محل تولد و کشورم می رفت. در يک آن در فرا-خطی از بود و نبود خود، در تنگنا قرار گرفته بودم.
خواستم بگويم من از افغانستان استم و چيغ بکشم که همه بشنوند.
گپ اش يادم آمد که گفته بود:
"شايد جواب تو، هر تصويری که از تو در ذهن ام ساخته ام را خراب کند. می بينی که من هم ترا به شکلی می بينم که می خواهم !"
بی اينکه چيزی بگويم از او دور شدم. می ديدم که با چه استهزا و تحقيری نگاهش مرا دنبال می کند.
از آن به بعد هر روز صبح که به ايستگاه می رسيدم. با وسواسی چشمانم دنبال پيرمرد می گشت. در گمانم، گم شده یی را در خود می پاليدم که برون از من بود.
پيرمرد بعد آن صبح، دگر هرگز گامی به سويم نگذاشت. من هم نمي دانم چرا با واهمه ی عجيبی، از نگاهش می گريختم...
_________________________________________
این قصه را بعد از یازده سپتامبر نوشته ام. "بیگانگی" و "هویت" باز تاب سایه های شوم آن زمان است... است...
|