چیزی که در تپه های پیش رو انتظارمان را نمی کشید
چیزی در دره های پشت سر
جا نمانده بود از ما
بی هیچ رد و نشانه ای
بی آنکه بدانیم چرا
بی آنکه بدانیم چگونه
درست در تیررس گلوله هایشان
ناف بر ناف یکدیگر چسپانده بودیم و عشق بازی می کردیم
ناممان را که پرسیده بودند
تو
دندان به رگان گردنم می کشیدی
تفنگ هاشان را که نشانه رفته بودند
من
در بازوانت پیچ و تاب می خوردم
عشق بازی می کردیم و زبان آدمیزادگان را نمی دانستیم
پس از آن ماشه ها را کشیده بودند
دو نام بر سینه هامان حک کرده بودند
دو گور در میانه ی میدان کنده بودند
و ما هر دو را
چون دو آدمیزاده
در خاک رانده بودند
تاریخ ورق می خورد و آنها به جنگشان باز گشته بودند.
یعنی می شد بیشتر از این
به آن دو حفره ی توخالی خیره ماند
و بالا نیاورد
و باز هم
به آن دو حفره ی تو خالی خیره ماند
و دوستشان نداشت
حالا حتی که کرم ها سراغشان را نمی گیرند؟
دیر بود
وقتی رسیدم
و آن دو حفره ی را در پیش چشمان خودم خالی کردند
خندیدند
و رفتند
تا خون پاشیده بر دهانشان را تف کنند
بند ازراهاشان را سست کنند
و بشاشند بر دیواری که وقتی در پای آن دیدمت
هنوز چشمانی عاشق
در چشم هایم خیره بود
گاهی نمی دانم
چرا باز هم اینجا ایستاده ام
خون بیرون می زند هنوز از آن دو حفره ی تو خالی