Kabulnath

 










 

 

Deutsch
هـــنـــدو  گذر
آرشيف صفحات اول
همدلان کابل ناتهـ

دريچهء تماس
دروازهء کابل

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 


 
  خالده فروغ
  سه سروده ی ناب

 

داستان
هوای حادثه

 

زمین چه کرد که از چشم آسمان افتاد

به صورتِ ظاهر نه که در نهان افتاد

شکست پای زمین و نشست و خونین شد

عصا گرفت وَ  بار دگر از آن افتاد

شکست پایش، بی‌دست و پا شد و می‌گفت

که فالِ تنها ماندن مرا نشان افتاد

که پشت پا زد گالیله هم شورش من

و خود ز دایرۀ دارِ عاشقان افتاد

شکست پایش و می‌گفت اگر من افتادم

اگر ستارۀ نامم به هر زبان افتاد،

به دست آدم و حوا که در من افتادند

شکوه زنده‌گی از دستِ جاودان افتاد

به گورِ چهره تَرک‌بسته آهِ خویش مریز

تنی‌ست این‌جا کز سرزمینِ جان افتاد

زمین که خونین شد غرق در دلش بودم

هوای حادثه در من چه ناگهان افتاد

چو ماهیی که ز جوبار‌وارۀ وترین

هبوط کرد به دریای بی‌کران افتاد

خروش شعر من از اُرسی زمانۀ من

به کوچه‌های پراز عابر جهان افتاد

زمین نیفتاد از چشم آسمان اما

به چشم هم افتادند تا زمان افتاد

.

  

 

گر او تو باشی

 

اینجا هجوم سرخِ تمساح است بر دریای خشمآگین

دستان سرد سنگ‌ها استند مرجان چین

دیگر بلوغ آبی اندیشه‌های آبشاری را نخواهی دید

ذهن سیاهِ خاک، مفهوم عطش دارد

او را ندیدم او که بود او که صدایش همچو آزادی

                                شکوه قوی فکرم را فراسوهای

                                                    دریای شگرفِ مهربانی برد

او که مرا عاشق‌ترین پروانۀ

                   مشرق نمود و آهِ خورشیدی به من بخشید

او که

آیینۀ روحِ مرا در بامدادِ عشق، باور کرد

در هر زبان با من رباعی شگفتِ سال را بر‌خواند

ایکاش من هر چه زبان که در نوار روشن سیارۀ ماست

می‌شد بیاموزم

آخر که بود او؟

گر او تو باشی

مانند آهویی که صحرا آرمانش است

در خاوران قلب من تا جاودان خود را رها کن

 

سر‌گشته‌گی

 

تو گفته بودی بادم حضورِ سرگشته

که می‌وزم همه اش از شعور سرگشته

تو گفته بودی شب‌های تنگِ پاییزی

که کوچه کوچه پر است از عبور سرگشته

کتابِ ماه که بر میزِ آسمان باز است

مرور می‌کنمش گر مرور سرگشته

تو گفته بودی بادم ز جستجو سرشار

ستیزه دارم با این غرور سرگشته

مگر شناخته اید این شما مرا بر عکس

صدای بی‌سرو سامان سرور سرگشته

همیشه زخم بر اندام سرد خود دارم

من و تصادم من با قبور سرگشته

تو گفته بودی بادم بگو هم‌اکنون هم

که با تو می‌خوانم شعر و شور سرگشته

که من از این همه فهرستِ نظم بیزارم

ورق ورق باید شد، سطور سرگشته

بیا ببر برباد، این صدا و سامان را

تو گفته بودی بادم حضور سرگشته

 

--------------------------------------------------------

بالا

دروازهً کابل

شمارهء مسلسل   ۲۱۵      سال دهم           ثور             ۱۳۹۳  خورشیدی                اول می  ۲۰۱۴