بعد از تو اتفاق مهمی نیفتاد
هرچند
تو هم حادثهی مهمی نبودی
به
توپ کوچکی می ماندی
که
به شیشه ی اتاقم خورده باشد
زینت نور، شاعر برجسته، متفاوت و بی ادعایی است. شعرهایش را نمی توان با
کار شاعران دیگر هموطن اشتباه کرد.
دید خاص خود را به زندهگی دارد. به سادهگی سخن می گوید. گاه موقعیتش به
عنوان یک زن اما وادارش می کند، به نمادها پناه ببرد. اما همخوانی و
هماهنگی نمادها چنان است که خواننده به سادهگی متوجه می شود، منظور شاعر
«بیخود
پیچیده تر کردن» کلامش نیست. ناگزیر است، لایه ی دیگری را هم برای روز
مبادای تفسیر شعرش بگذارد و با خوانش دقیق، همکاری صمیمانه ی شاعر را می
بینیم که پا به پا خواننده را همراهی می کند تا فضای مورد نظر شاعر را
تجربه کند، حس کند.
شعری که امروز در موردش می خواهم گپ بزنم، از روشن ترین شعرهای زینت نور
است. شاعر به کسی گزارش می دهد که پس از او اتفاق مهمی نیفتاده و خود مخاطب
شعر هم چندان اتفاق مهمی نبوده، چیزی بوده شبیه توپ کوچکی که به شیشه ی
اتاق راوی خورده باشد.
آنچه در ظاهر شعر بیشتر به چشم می خورد و شاعر عمد دارد، آن را به رخ مخاطب
شعر، به رخ خواننده بکشد، این است که در کل، مخاطب- عنصر مهمی در زنده گی
شاعر نبوده است. توپ کوچکی که به شیشه می خورد و صدایی بلند می شود و بعد
سکوت. اما در واقع چنین نیست. اگر کسی که پشت ضمیر مخاطب مفرد پنهان شده،
مهم نمی بود، دیگر نیازی نبود به او گزارش داده شود. گزارش معمولن به کسی
داده می شود که در جایگاه بلند، جایگاه عزیزی نشسته باشد و گزارش دهنده
همیشه در مقایسه با او فرودست است. قهرمان لیریک این شعر، یا همان راوی- که
نمی توان همیشه شاعر را به جای او نشاند- درد دل کنان، به اطلاع مخاطب می
رساند که او هنوز برایش مهم است چون هر اتفاقی که پس از او افتاده، مهم
نبوده. بعد به ناگهان یادش می آید، که زن است و چیزهایی مانند غرور زمینی،
مانند غرور زنانه دارد و قهر و دعوایی با مخاطب داشته که هنوز، طعم
ناخوشایندش در حافظه روان راوی زنده است و با لجبازی ادعا می کند که «تو»
هم اتفاق مهمی نبوده ای. کودکانه می خواهد، خواننده شعر یا مخاطب شعر باور
کند که در سه سطر بعدی راست می گوید و آن سطر اول چیزی است در حد اشتباه
لفظی. پا فشاری می کند، مثال می آورد اما در زندهگی بی اتفاق او، این حضور
مخاطب نیست که شبیه خوردن توپی به شیشه ی اتاقش باشد، بلکه رفتن اوست.
شکستن شیشه، دستخوش گرمای ناخواسته و سرمای باد و برف ماندن است که پس از
رفتن «او» اتفاق افتاده.
در این شعر کوتاه آن اعتراف ناخواسته به عشق و به دلتنگی پس از او را می
بینیم و بعد سرخ شدن صورت راوی را که با درک خبطی که در اعتراف کرده، تلاش
می کند «اشتباهش» را ماست مالی کند و با این کار غلظت آن اعتراف، آن «هنوز
مهم بودن» مخاطب را پررنگتر می کند.
آن چه این پارچه ی کوتاه را شعر ساخته است، وزن نیست. این شعر وزن ندارد.
به لحاظ آهنگ هم چیز مهمی در این شعر نمی درخشد. استفاده ی جدید و
غیرمنتظره از زبان را هم درین شعر نمی بینیم. آن چه هست، این بیان
هنرمندانه، و مهارت در دراماتورگی دست پاچه گی آدمی خیلی عاشق برای بیان یک
عشق به بن بست رسیده ولی هنوز زنده است که تقلا می کند همچنان بماند.
ازین دستپاچهگی به نحوی دیگر آننا اخماتوا هم در شعرهای جوانی اش استفاده
کرده است، جایی که میگوید: پله ها را دوتا دوتا پایین می شوم (نقل به
معنا)؛ يا: دستکش را جابجا میپوشم (نقل به معنا)…
ین شعر بیان هنرمندانهی آن است که به واژه های زنها برای درک حس شان توجه
نکنید. به آن چه می خواهند از شما پنهان کنند، توجه کنید تا منظور اصلی شان
را دریابید.
|