شه یا شاه واژۀ اوستایی / دری و به معنی زمامدار، سلطان، شهریار، صاحب تاج و تخت و هم کسی که بر کشوری پادشاهی کند میباشد. در فرهنگ ها آنرا واژۀ پهلوی دانسته اند که به نظر من کلمۀ اوستایی است.
(مامه) از (مام) گرفته شده که به معنی مادر میباشد. مام را در عربی والیده و ام خوانند. در بعضی لهجه ها مامه را مامک نیز گفته اند. مامه را کتاب (لغات عامیانۀ فارسی افغانستان) لهجۀ پنجشیری دانسته که مادر معنی می دهـد. به نظر این قلم کلمۀ (مامه) در میان هموطنان (هزاره) نیز معمول است و احتمالاً یک لهجۀ هزارگی بوده باشد. و کلمۀ ترکبی (شه مامه) که بعنوان
ملکه یا شاهدخت است لـقبی ایست برملکه بند امیرکه مراد ازآن شاه دخت بت بامیان است یا بقول غـربیان شاه مامه یعنی First Lady or Queen سلسال یا سلسل به فتح هر دو سین، آب روان، گوارا و همچنان می خوشگوار معنی میدهد. سلسال نام بت بزرگ بامیان
میباشد .
در قلب خراسان پار و افغانستان امروز، ازسلسله هندوکش کبیر، و دامنه های بابا کوه، ، دو خانوادۀ کیانی سر دمدار و سر کاردار بوده اند که یکی در « بامیان » و دیگری در«
بند امیر» فرمان می راندند. شاه بامیان را که با لقب « شیر» مزین است پسری داشته رزمنده که شمشیر زن و پهلوان زمان بوده. پسر شیر بامیان (سلسال) نام دارد که در نیرومندی سرآمد روزگار و در
اسپ سواری و تیر اندازی امیرکشورگیر است.
سلسال پسر جهان پهلوان بامیان است. جهان پهلوانی که شیر لقب دارد و شیر میکشد.
در جوار حکمروایی بامیان، امیر نشینی دیگری بوده است که حکمدار و امیر (بند امیر) میباشد. امیر بند امیر دختری دارد بنام (شاه مامه) که در زیبایی و نازکخیالی و خرامندگی در جهان مانند ندارد. سلسال پسر جهان پهلوان بامیان تهمتنی بوده همچون رستم
دستان. همانگونه که رستم از مادر کابلی و پدر زابلی بدنیا آمده و همسر سمنگانی داشته، صاف و پاک فرزند آریانای کهن بوده است، سلسال نیز مانند رستم مال اصیل و تهمتن برازندۀ همین مرز و بوم می باشد. سلسال
، این شاهزاده بامیانی هم مانند دیگرتهمتنان ، دررزمنده گی ازهـفـت خوان رستم گذشته است .
سلسال همچون رستم دستان با گذشتن ازهفت خوان ، بدان معنی که نامبرده دره ها و کوهپایه های صعب العبور را درنوردیده ، اژدها را سر بریده ، پلنگان و درنده گان رانابود ساخته است . سلسال
در مسایل اجتماعی و داد و ستد مردمی نیز با مردمش بوده و ایشان را یاری رسانیده و در مردانگی و داد دست توانا و دیدۀ بینا داشته است. پایمردی سلسال در بند ساختن آب های بامیان و جلو گیری از سیل های سهمناک زبانزد عام و خاص گردید. او در ساختن بند ها و سد ها و
نگهبانی آب ها سهم داشته و نگذاشته که یرغلچیان و تاراجگران بیگانه آب های صاف و زلالین بامیان را آلوده گردانند و مسیرآب ها را که مــمد حیات است تغییربدهند . او مانند رستم زال پاسدار و حمایتگر سرزمین اش بوده دلیر مردی است که همۀ آداب و رسوم رزمنده
گی و سلحشوری را آموخته و از آداب اخلاقی بهرۀ کافی داشته است. او شهزاده ایست که هم اخلاق درباری دارد وهم آداب پهلوانی و هم فر ایزدی . سلسال قــامت بلند و زیبنده ای دارد که از سر و صورتش صولت شاهی و بزرگمنشی نمودار است. لباسهای شاهی سلسال البسۀ فاخر راجه های هندوستان ، روهبانان رومی ودامن کشال
بلخیان را بیاد می آورد. او به فر شاهی و دبدبۀ فرماندهی آراسته است و البسۀ روحانی نمای زرین به تن دارد و در رواق بلند صخرۀ کوه بامیان بر سریر شاهی چنان لم داده است، که درخشش لباس طلایی اش از دور دستها هــویداست. سلسال برعلاوه اینکه دبدبه و شوکت شاهی دارد و لباس حریر به تن می پوشد ، درمیان مردمش همانگونه با لباس فقر و آداب بومی به گفت و شنود می نشیند . او رازهای مردمش را میداند و درد ایشان را با جان ودل اش لمس میکند .
ازسیمایش پدیده های روحانی ، شاهی ، مردمی ، معنوی و فـ-قیــری نمایان میگردد .
طوریکه گفته آمد در آن دور دستها، امیر نشین دیگری است که از عین رود بار آب می خورد و در همان کوهسار سر به فلک کشیده اقامت دارد و خانواده نام آوربامیان زمین است . این خانواده امیرنشین دیگری است که گرهء
بند آبهای منطقه را بدست دارد. او امیر (بند امیر) است. امیر بند امیر تیولدار هفت بند آب است – بند هایی که آبهای شفاف و خروشان دره ها بدانها سرازیر می شوند. او پاسدارهفت بند و هفت آب و هفت دره است . امیر بند امیر
، از بند هایی چون : بند غلامان، بند پنیر، بند قنبر، بند هیبت، بند پودینه و بند ذوالفـــقار (×) محافظت میکند . بــند ها مانند زنجیر بهم پیوسته اند
و در فاصلۀ هفتادو پنج کیلو متری غرب بامیان موقعیت دارند . امیربند امیرسر چشمه آب ها را بدست دارد
و راز سر چشمه ها و نهرها را بخاطر دارد. او مهارکنندۀ آب ها و بند ها است. وضع چنان است که اگر مردمان بامیان میخواهند از آب های زلالین استفاده کنند، حتمی است که با امیر بند ها سرسازش و مدارا داشته باشند. زیرا او منبع سرچشمه ها را رده یابی میکند وبا صلاحیتی که دارد بند ها را مهارمیدارد. آب های بند امیرآنقدرشفاف و لاجوردین استند که می پنداری ازاین سرچشمه ها خضر سبز پوش گذرکرده باشد .
امیر بند امیر دختری دارد بنام (شاه مامه). دختر زیبا صورتی که مردان قچاق تن دره های بامیان و جوانان دره ی بند امیر را کباب می کند. او از ناز و نعمت بر خوردار و از صولت شاهی و امیری سیراب
– دختری است که شهرت زیبایی و پاکی اش دامن گستردره ها و شهرها شده است . دختربند امیر با یک نگاه مردان تیرانداز را از تیرنگاه مرموزانه اش دل می رباید . دخترماه پیشانی خواستگار زیدی دارد که ازسراسر شهرها و دره ها، آزاده جوانانی که کفـو اویند خواستارخواست وصال شاه مامه هستند. تهمتنان ده و قشلاق از هرکناره و هر دره خواستگار اویند،
زیرا وصال شاه مامۀ طناز و خوشروی که گره های محبت و عشق دربند دلـها می بندد کاریست دشوارو بسیارسخت .. شاه مامه جادوگری است آراسته با قامت چون یک سپیدار روستایی با چشمان شهلا و گیرندۀ بامیانی،
که زلفــان مشکین، بوی عنبرین و جلــد اسمرین دارد. او با لباس زیبای حریر بنفش و با همه وقار و وجاهت شاهدخت درباری، نزد امیر بند امیر زانو میزند و کنیزکان نیکو سیر و غلامان زرین
کمر در خدمت او صف می کشند. او با ناز و خرام ملوکانه در پهلوی پدر می نشیند و امیر بند ها دست های مهرآگین
اش را بسوی دخترش دراز میکند و به آن فرزند طنازش تازه گی حیات و خرمی بخت آرزو میکند. امیر آب های بامیان آرزو دارد تا دخترش به کاشانۀ بخت برود. زیبایی خیره کنندۀ شاه مامه به حدی است که ملکۀ سبا را می شرماند. شاه مامه به تازه
گی و طراوت دخت شغنان را ازپشت سرمی بندد . شاهدخت بامیان خنده های نمکین و لب های قندین دارد و به اصطلاح شیرینی ( قندک امام جان) را زیر دست میگیرد.
آن کود نمک مهر وشی چشم کبودی
شیرین و شکر خربوزۀ قند امامی (××)
روز های پیوستگی و وصال فـرامی رسد. آوازه و شهرت شاهدخت امیر(بند امیر) به دره ها، کوه ها و شهر ها می پیچد. مردان تنومند و رزمنده و کاردان هر کدام از هر طرف دل در گرو مهر شاهدخت بند ها می بندند. زیبایی خیره کنندۀ شاهدخت بند امیر زبانزد مردم سراسرسرزمین بامیان میگردد. هرکی از مردان و جوانانیکه خود را در کفـو شاهدخت می پندارند، دست و پا می زنند و در پی وصال
اوعـزم، جزم میدارند.
در این میان تهمتنی از تبار رستم دستان و از سلالۀ شاه بامیان که در گشت و گزار در آنسوی آبها و دره ها می باشد، و یا احتمالا به قصد شکارکبک و یا نخجیربرآمده، چشمش به یک دختر طناز و گل اندام می افــتد.و همین است که داستان دلداده گی می آغازد .روایت برآنکه
سلسال در سلسله کوه های هندوکش و عمق دره ها به شکار کبک های خوش خرام می رود؛ ناگاه چشمش به این دختر زیبا روی می افـتد که خرامش کبک های دره ها را شرماند
است. شکارچی جوان درآن بالا کوه ها که کبکگیراست با یک نگاه به این گلچهره ،و به تماشای این کبک وحشی مغرور، شکار کبک را فراموش میکند و دیدش به صید آهو چشمی می افــتد که
غزالان باباکوه را سلام میگوید. سلسال با دیدن شاه مامه که به آبتنی آبهای زلالین بر آمده بود، دل را از دلخانه اش جدا می کند و با یک دل نه که با صد دل عاشق و دلبستۀ مهر دختر بند امیر می شود؛ انگشت به دهان می گزد و مفتون قـــد
وبالای شه مامه میگردد. او بدین اندیشه است که چگونه کبک خوش خرام امیر بند امیر را شکار کند و بدین اندیشه که اگر مجنون صحرا گرد بود ، او مرد کوه و کوهپایه هاست و با کوه نوردی راه های دشوار گذار دره ها انس گرفته وعـمق دره ها را درنوردیده و درآن جا ها اگر کبکی به گیرش آید و
یا آهویی بدستش بیفتند خوشحال میشود و بدین اساس دره های سرسبز و بلند بالای بند امیر را که آبهای کبود دارد در مینوردد . اکنون سلسال در جستجوی دختری است که چشمان کبود دارد و لباس های حریر لاجوردین و گاه گاهی در «بــند ذوالفــقار»
آبتنی میکند.
آری، سلسال عاشق دختر کبود چشم بند ها میگردد- کسی که کبودی چشم وی به کبودی عمق آبهای بــند ذوالفــقار ماننده است. عطر دلاویز پودینه های وحشی که به دور و بر بند « پودینه» میروید، دل از دلخانه اش می رباید و دیگر نمی خواهد و نمی تواند این عشق آتشین را که کبک زرین و کبود چشمی
او را محو جمالش کرده پنهان بسازد.
سلسال مطلب دل را فاش میکند وعشق پنهانی را به حریم خانواده میکشد . آدمی هرگاه نرد عشق ببازد، پروانه ای میشود سوزنده . وقتی عشق دلبر به دل او می نشیند، شوری در قـلب وی شعله ور میگردد و عشق فیزیکی وی به عشق دیگری در ماورای جان و تن پیوند میگردد
و یا به عبارت دیگر عشق فزیکی به عشق میتافیزیکی گرایش پیدا میکند. « عشق الانسان سلم عشق الرحمن »
گویند فقیهی بود آتشین نقس که هر کجا زیبا رویی را میدید به خاک می افتاد و پروردگارش را ستایش میکرد. سلسال هم با دیدن این الهۀ آبهای بند امیر (شامامه) به خاک سجده کرد و شکر گزار یک لحظه دیدار گردید.
آوازۀ دلداده گی و عشق سلسال به شامامه ازجو خانواده در اطراف و اکناف عالم پیــچید. فراموش نکنیم که در روند عشق یکی در آتش نمرودی می سوزد ، دیگری در ژرفــای
دریا ها غـوطه ور میشود؛ یکی در صحرای سوزان میمیرد ولی دیگری در سیه چال های هول انگیز جان میدهـد. یکی در گرمابۀ داغ به خون شط میزند، دیگری در زندان مخوف شاه ظالم می پوسد؛ یکی میمیرد و دیگری سنگ میشود. سلسال نیز در این راه به شکست و پیروزی های زیادی تن داده
پیشکارهای ناهنجار و دشواری را بجان می پذیرد. تا جائیکه خبر چینان، پژواک عشق و مهر سلسال با شاه مامه را در آنسوی بامیان و به کرانه های رود های مقــدس پراگنده
ساختند . از هندوستان تا ترکستان، از بلوچستان تا بلور ستان، از سراشیبی آمو رود تا لبه های هیرمند و هریرود، پیک های تیز گام خبر کشیدند و طبل عشق سلسال را کوبیدند.
عشق عجب داستانی دارد ؟ سلسال در مبارزات و جنگ افروزی ها دل فـیل، و درجنگ های تن تنی حگرشیردارد . ولی به مقابل عشق شامامه دل گنجشک . در دلاوری هایش هـفت خوان رستم را میگذرد، اما در عشق شامامه از یک بند دل گذرکرده نمی تواند ..
همبستگان سلسال میدانستند که جهان پهلوان دل به دریا زده و مهر دختر امیر بند ها را به دل گرفته، خواهان آنست تا طلایه دار قچاق تنان و دلاوران دره ها باشد و از دختر بند امیر خواستگاری کند. خواستگاران با دلهای امیدوار و شادی آفرین به امید وصال دو خانوادۀ شهیر و نام آور داخل معرکه شدند . به امرشاه بامیان صف صف شاهراه های طبیعی را طی میکردند تا جهان پهلوانی را که غلام گیر بود به غلامی امیر بند امیر بسپارند. ولی امیر بند امیر به آمـد
و رفت خواستاگاران وقعی نمیگذاشت و سلسال را به غلامی نمی پذیرفت و علت اش را هم کسی نمی دانست. (×××)
خواستگاران درایاب و ذهاب خوشی هاییکه دوخانواده را با هم به وصال میرسانید ادامه داده و روز ها و شب ها در اینباره با همبستگان سلسال سخن میزدند و از اینکه امیر بند ها به این کار راضی نمیشد دلتنگ بودند و چارۀ کار را هم نمی دانستند. سر انجام پس از خواستگاری های مکرر، امیر بند امیر راضی شد تا به خواست خواستگاران لبیک گوید، ولی بدان شرط که سلسال از بعضی برنامه های امیر بند ها موفق بــدرآید
و شرایط دشوار گذشتن ازهفت خوان رستم را بپذیرد. با اجرای عملی این شرایط امیر راضی میگردد تا شاه مامه را به سلسال نامزد نماید.
جهان پهلوان بامیان از رمز و راز محیطی بامیان و بند های آب بخوبی واقف است، حاضر می شود به خواسته های امیر بند امیر تن دهــد و با صداقت و ایمانداری در اجرای آنها بکوشد. شرط ها چنین وانمود گردید:
- نهادن یک بنــد بالای دریا تا آب کافی ذخیره شود و مردم بامیان از خشکسالی در امان باشند،
ــ ازمیان بردن بلنگان و گـرگان که باعث درد سراهالی بند امیرمیشدند .
- نابود ساختن اژدهای دوسره که چهل دختر بی گناه را با نفس های آتشین نابود ساخته بود،
سلسال مدت سه سال مبارزۀ بی امان کرد تا شرایط امیر بند ها را بر آورده سازد. او در این راه به کار های دسته جمعی روی آورده سدی در راه سیل های خروشان و مخرب کشید تا از خرابی کشتزار ها جلوگیری بعمل آید. این جهان دیدۀ روزگار با شمشیر آخته و آب دیدۀ (درۀ فـولادی) و قـــمه های آهنین (درۀ آهنگران) اژدهای دوسره را سر برید و پلنگ های درنده را از پا درآورد. بزودی آوازۀ
کار های شاقۀ شهزاده سلسال که در این آزمون موفق بدر آمده بود، در سراسر بامیان زمین پیچید و پیام های فراوان بسوی دره ها گسیل گشت تا مردم از شهکار های این رزمندۀ بامیان آگاه گردند. همهمۀ برد شرط و پیروزی سلسال سراسر قلمرو بامیان و بند امیر را فرا گرفت.
در شهر ها، روستا ها و دامنۀ کوهساران غلغله افتید و باد های بهاری ره آورد مبارکباد را بهر طرف پراگند و خلایق برای بر گزاری مراسم عروسی کمر خدمت بستند. آنها حاشرشدند تا شهرها را آینیه بندان کنند؛ در شهر « غلغله
» غریو بزرگی بر پا شد و غلغلۀ این شهر تا دور دستها رسید. شهر « ضحاک » که روز گاری با اژدهای
دوسره سر سازش داشت، نیز در قـــدوم مبارک شاه و عروس بیرق های دوستی و مؤدت را آویخته بودند تا از شهزاده و شاهدخت منطقه پذیرایی کنند. در این جشن شادمانی حتمی بود تا همه با دل پاک و ایمان راستین سهیم شوند و خوشی کنند، زیرا او با آنکه پهلوان برازنده و کمک رساننده بود از فر اخلاقی و انسانی نیز بهره مند بود. سلسال همان روحانی بزرگی است که مردم به قــدسیت
وی ایمان داشتند، که بدین حساب شهمامه نیز الهۀ میشود به پاکی آبهای کف آلود بند ها، به سادگی دختران روستا های دره ها، که خرامش چون کبک زرین و قامتش چون کوه سنگین است. همان سان که اناهیتا الهۀ آب های ( آمو وهیرمند) است، شهمامه نیز الهۀ آبهای بند امیر است- قدیسه ایست مادینه که عطر گلهای پودینه بر وی پاشیده اند و الهه ایست که شهرت
خوش صورتی اش در اوج های آب ها پیچــیده و در پاکیزگی به ابر های بلند کوهسار ها و پاکدامنی آب های شفافین دره ها ماننده است .
راجه ها ،روحانیون، عالمان، هواخواهان، پیشوایان قوم ، مهتران ، هنرمندان ، کاوشگران ، عالمان ولشکریان شهر ها اندیشه کردند تا این داماد و عروس که محبوب همه اند، بر علاوۀ عروسی شاندار، باید برای شان جایگاه خاصی تعیین شود که در گذار تاریخ به یادگار بـماند و از گزند روزگار در امان باشد. همه با هم دست یاری
و همکاری داده و در این راستا از هنر آفرینان منطقه و خارج مرز ها دعوت به عمل آمــد تا برای عـروس و داماد دو تخت گاه، دو رواق و یا دو سریرگاه بسازند تا یادگاری باشد درجهان . تخت گاهی که خلایق از دیدن شان به وجد آید
و همه برای مبارکبادی شان دست به دعا باشند و با خلوص مذهبی به پای این تختگاه درود و نماز بگزارند. پس ازمشورت با اهل فن و فرمان بزرگان و حکمداران ، هـزارها هنرمند، سنگتراش، نگارگر، نقاش، صورتگر بر آن شدند تا دست بکار خیر بزنند و برای دو دلدادۀ زمانه که صیت و شهرت زیبایی و تنومندی شان از کران تا
کران پیچده ، دو یادگار بسازند. یادگاری باشد که روزها بگذرد، ماه ها پشت سر آید، سالها به سرآید ، کاروان سده ها بگذرد ، فرسخ ها طی شود و بالاخره هزاره ها از بام تاریخ بگذرند، این یادگار شاه و شامامه در دل کوه های بامیان جاویدان بماند. تا ابد الاباد!
با موافقت و پیشنهاد شهریان بامیان و اهالی بند امیر، این دو یادگار، دو شهکار با دو تختگاه برای این شاهدخت ارزنده و شهریار رزمنده آباد گردید. تختی به استواری و برازندگی (تخت رستم) و رواقی به ارج مندی رواق نوح (Noah Arch) از سنگ شاه مقصودان در دل کوهستان حک گردید که تو گویی تاریخ همچو سریرگاهی را در اوراق زرینش به
خاطر نداشته است .
فصل بهارفرارسیده شکوهمندی بهار، دره ها زیبای بامیان را طراوت بخشیده و از هر طرف سرور و شادمانی برگزاری این جشن عروسی که با پیامد بهار همخوانی دارد، به زیبایی و فرخندگی این محفل شاندار افزوده است. فصل بهار آغاز گر مهر و همبستگی است. بهار با نسیم دلاویز و عطر خوش پودینه ها از کناره های «بند پودینه» فضای پهناور بامیان را عطر آگین ساخته. ماه حمل آغازین فصل
نمادین بهار است و سراسر دره ها دامن سبز پوشیده اند. پنداری که خضر سبز پوش راه بامیان را به پیش گرفته است . گلهای سرخ سرخ لاله ها دردشت ها پای انــدار مخــملین را درقـدوم شاه و شاه مامه پهن ساخته اند . در این فصل که خرمی و شادابی با طبیعت بهارگره خورده ، همه ی جنــبنده گان سراززیرخاک های زمستان سرکشیده اند . یک جهنده گی و کوجنده گی سراسر دره ها را درنوردیده که حتی آب ها نیزمواج اند و تو رقص ماهیان خالدار بند ها را میبینی
و متوجه می شوی که کبک های خوش الحان دره ها نیز مغرورانه از فراز صخره ها بسوی دره ها سرازیر می شوند تا تماشاگر آنسوی دره ها باشند که چه هنگامه بر پا کرده اند؟ رامشگران و
هنرمندان با کاروان هایی از ساز و سرود بسوی بامیان روی آورده اند . دانایان روحانی برای حل و عـقـد و بجا آوردن مراسم دینی به دعا و پناه مشغول اند. رهبانان و راهبه ها با قامت های کشیده صف بسته اند، ریشی های هـندوستانی با جامه های لیمویی و سر
های تراشیده به بامیان رسیده اند دختران سبزینه پوش با حمایل زرین خواسته اند که پا به پای شاه و شامامه در حرکت افتند و با دسته گل های کوهی عروس و داماد را گلباران کنند و دختران جوان دهکده ها خواسته اند در مراسم (آهسته برو) سهم بگیرند.
دره ها ، کوه ها و آب ها و آدم ها به جنبش درآمده همهمه ء جشن بزرگداشت دو همبزم و هم میهن بالا گرفته که حتی شیر ماهیان از کناره های رود ها بسوی بند ها خیزخیزک دارند تا خود را بدانجا برسانند و نظاره گر شادی ها و جشن ها باشند. پلنگان و وحشیان کوه و کمر از خوی درنده
گی کنارآمده اند تا در این پیمان عـهد مؤدت دو دلدار وطندار، پیمان صلح بسته باشند. غـزالان با شاخ های قهوه یی رنگ از عـمق دره ها بسوی وادی ها، سرود مهر میخوانند. تو
پــنداری در این محفل عروسی، همۀ سنگها و صخره ها آب می شوند و رقصان میگردند. فضای پهناور بامیان زمین با ابر های بهاری و با حجم بزرگی از پنبۀ سفید درپهنای آسمان پراگنده شده ، برسم احترام به دامنه های کوه فرود آمده اند وچنین پنداری که
فرمان گرفته اند تا شاهراه های بامیان را آبپاشی کنند. عجب هنگامه ایست . بهار با خرمی اش، گلهای کوهی به رنگ های زیبا و گل (مامه چوچوک) که به آرزوی دیدار شامامه قــد بلندک میکند و گل های پودینه وحشی از کناره های (بند پودینه) بر خاسته اند تا عطرصبحگاهی را به مشام مهمانان پخش بسازند. سر بر آوردن سبزه های بهاری با آهنگ
چیک چیک گنجشگ های صحرایی ، صدای بــقه های آبی ، روح و روان دره ها را شاد میسازد .. از دل هر سنگ صدا بر می خیزد و از رگه های هر برگ جهش ، وا ز حنجرۀ هر مرغ آوازی بلند می شود. همهمه و غلغله از شهر« غـلغله
» آغازید و به دره های آقـرباط، فولادی، آهنگران، سوماره، ککرک، ضحاک و گالو سر کشیده طبل شادی به مرز های باکتریا، تخارستان، زابلستان، کابلستان، بلورستان، بلوچستان و
هندوستان رسید . رهبان و راهبه ها از جانب فغــفور چین و ماچین بسوی بامیان گسیل شدند و دیگر کشور های دور در این مراسم با فرستادن ایلچی ها و ریشی ها و کارگزاران عالیمقام بسنده کردند. ایلچی ها با تحایف گرانبها و ریشی ها با دعا و پناه به درگاه (سید هارتها بودا) به مراسم عـروسی شاه وشاه مامه رنگ و رخ
دادند.
خورشید با همه درخشش اش بسوی مغرب ناپدید میگردد؛ شب فرا میرسد و خاموشی فضای پهناور بامیان را فرا گرفته و همه با خاطر آسوده بخواب رفته اند. خلایق این شب را شب یلدا میدانند که فردا با فجر صبح هنگامه می آغازد. شبی که فرجامش جهان خوشی ها است. شبی که آدم ها از هول و وحشت گرگ ها دلهره ندارند و سگ های رمه ها از صدا خاموش اند و خزندگان شبگرد نیز در این شب دراز دامن نمی خزند. شبی که همه به خواب ناز رفته اند و مینگری که دره های بامیان را سکوت
نیروانه فرا گرفته است.
در هنگامیکه قرص زرین خورشید سر از چکاد هندوکش بیرون دمــید و اشعۀ طلایی اش کرانه های آب های کبود بند های امیر را فرا گرفت ، خلایق با خواب های خوش به آواز خروس صبحگاهی
بر می خیزند وهمه با هدف واحد روز را میآغازند، زیرا امروز جشن نوروز و جشن عـروسی دو همبزم و همسنگ است.. امروز روز مروای خیال آفرین دو دلداده کوهی است .
مروا = کلمه فارسی/دری به معنی فال نیک گرفتن باشد
هنر آفرینان رواقهای شاه و ملکه را آماده دارند. رواق و یا تختگاه سلسال به بلندای پنجاه و دو متر و تختگاه شامامه به قامت سی و پنج متر استوارانه ایستاده اند. رواقها مزین با هنرمندی های بوقلمون و ملبس با حریر و ابریشم ویشم
نازک میباشد. بامدادان عـروس و داماد با جامه های شاهی آراسته گردیده اند. فضای تختگاه را عـود
پیچیده و هوا را عطر شکوفه های بادام، بوی گل سنجد، بوی همیشگی پودینه که نسیم پگاهی آنرا نثار قــدمهای شاه و عروس میسازد به مشام میرسد. چکاچک بهم خوردن سفیداران و صدای کبک های مستان دره ها بگوش میرسد. رهبانان و راهبه های ماچینی، دانایان و ریشی های هندی، سپهبدان بادغـیسی،
سر لشکریان باختری، چاپ اندازان گوزگانانی، دهگانان ماورالنهری، کاردانان تخاری، چالاکمردان لغمانی ، بلند قامــتان ننگرهاری و پهلوانان سمنگانی ، کاکه های کابلی ، اسمرچهره گان بلوچی ، سرافرازان گردیزی والفته های کندهاری همه درجاهای معین صف کشیده اند.
خلاصه رایت شاهی سلسال و شامامه بر افراشته شده سرود های شادی آفرین از دست هنر آفرینان چیره دست طنین انداز است. شهر و دیار سراسر آذین بندان شده و فتیله های چراغهای جاده ها روشن است. درهر کنج شهر مشعل ها و فانوس های بلند به زیبایی شهر افزوده و همه ورود شاه و ملکۀ روزگار را لحظه به لحظه می شمارند تا با دیدن شه مامه و سلسال که خرامان خرامان از قصرهای سنگی شان بسوی تختگاه می آیند، مشاهده کنند. سلسال به هیبت کوهی و شه مامه به سبکبالی ملکی، جاده های
تزئین یافته را طی میکنند و آهسته آهست بسوی تختگاه یا سرود ها و رژه ها و مارش های نظامی و هــورا های مذهبی در حرکت اند . آنها آهسته و خاموشانه گام برمیدارند .. تختگاه سلسال رنگ زرین دارد و تختگاه شه مامه به رنگ بنفش مزین شده و بر روی رواق سلسال پرده ای از ابریشم گلنار آویزان است و بر روی رواق شه مامه پرده ای ازحریر سبز آویخته اند.
شاه و شاه مامه در رواق های معین شان قرار گرفته اند و به رسم احترام اززیرپرده های حریردزدانه نگاه می دارند و میخواهند هرچه زود ترسرازپرده ها بیرون کشند و با دیداراین همه مردم که بی صبرانه به تماشای شان آمده اند سربجنبانند . پرده های حریر سبز و گلنار که درست رسم (آئینه مصحف) را تداعی میکند، همه ای مهمانان، همشهریان، بامیانیان، کوه مردان، خردان، بزرگان، دختران و
زنان بیصبرانه منتظر دیدار شاه و عروس اند- انتظار دو دلداده، انتظار نوری که از پس پرده نمایان می شود. انتظار جهان پهلوان بامیان و الهۀ زیبای بند ها . تاریخ در این هجوم انتظار،شهر، چنین جمعیتی را بخود ندیده است.
گروه بیشماری از نژاد ها و ایلهای مختلف و چهره های گوناگونی همچون بلتد قامتان گردیزی، سبز نگاهان بلوری، میانه قــد های تبتی، تنگ چشمان چینی، سفید چهره گان بدخشی، خوش صورتان شغنانی، باریک اندامان کتوری، اکه های
تخاری، مشکین مویان هندی، قـلپاق پوشان قــندزی، دره گردان اندرابی، چاپ اندازان گوزگانانی، چپن بوشان فاریابی، کوهمردان اروزگانی
وغـرورمردان غـزنی همه حضوریابیده اند تا خاطره هایی از این جشن عروسی هموطن شان داشته باشند.
ناگهان آوازی سر میکشد که انعکاس آن به دره ها می پیچد و همه میدانند که این صدا، صدای معمولی نبوده است. بلکه آوازی است که نوید درخشش پدیدار شدن شاه و شامامه را بر ملا میسازد. در شهر سروصدا بیداد میکند غالمغال خلایق قیــامـته الـقـیامه را ماننده است که سراسر دره بامیان بر پا شده و همه ء تماشا گران
از خوشحالی به وـجــد آمـده و از جاهای شان برمی خیزند و به دعـا و درود می پردازند و قطرات اشکهای شادمانی در رخسارشان دیده میشود ..
در این هنگام مراسم خاصی صورت می پــذیرد . مراسم مناجات ، فـرهنگ ایجاب و قـبول ، مراسم آیینه و مصحف .مرد روحانی که خاصه همین مراسم است ، پرده های گلگونه را از روی رواقهای عـروس و داماد
دورمی اندازد . هزاران دل که در انتظار می مانید، هزاران چشم که در اشتیاق می تپید، هزاران دست که به درگاه سیدهارتا بودا به رسم دعـا بلند می
شد، هزاران سپاه شاهی که برسم تعظیم شمشیر ها را از غـلاف ها بدر می کشنید، صد ها رامشگر و رقاص که پایکوبی شان کوه را از جا میکنید
و راهبه ها که به روی خاک به سجده می خوابید ...
که ناگاه ! !
یک سکوت حیرت آفرین و یک دهشت مرگ آور روان درهء بامیان رامی آزارد و به یک برهم خوردن زمانه دگرگونه میشود . خلایق همه برانگیخته و وحشت زده مشاهده میکنند که این دو دلداه، دو همزاد، دودلباخته ازتبارکیانی و دو عاشق بی حرکت ایستاده و خاموش اند و بی صدا .
هر دو بی جان شده و سنگ گردیدند-
سنگ ؟ !
سنگ ! !
سنگ ؟
دیگر همه چیز سنگ شده بود .سنگی که نمادی ازعشق جاویدانه گی است .این عشق روحانی سنگ میشود و معبد ی میگردد. نیایشگاه
برای پرستیدن ..خلایق بدین دو دلدادۀ سنگی سجده کردند و هـر دو دلباخته تاریخ را حرمت گذاشتند وآنها با تندیسه های سنگی شان
با قــامت استوار به سده ها و هـزاره ها . .. ماندگارشذتذ – این معبد گاه زمان دردل تاریخ و هویت دیرینه نیاکان ما باقی خواهـد ماند..!
شرح برخی واژه ها و جمله ها :
(×). از گذشته های دور، بند امیر را گفته اند دارای هفت بند بوده که با گسسته گردیدن و لغزش و فرسایش سنگ ها و خاک ها بند هفتم از میان رفته است.
(××) قندک امام جان = نام خربوزه ایست مشهورکه درنواحی اما م صاحب قـندز می روید . خربوزه کوچک نازک پوست است که پوست آنرا خشک میکنند و بنام خربوزه قاق معروف است . ازشیرینی این خربوزه چیزی مپرس ؟ !
(×××). «غلامی» : رسم بر آن بوده که در وقت خواستگاری، اقوام پسر هنگامیکه نزد پدر و دیگر وابستگان دختر به خواستگاری میرفتند، این کلمه را استعمال میکردند. خواستگاران که مرد ها اند و معمولاً پدر پسر، کاکا، ماما و دیگر نزدیکان و اقوام داماد
وقتی نزد پدر دختر میرفتند، از پسر شان (داماد) تعریفها می کردند و در ضمن همبستگی خویشی این جمله را نیز یاد می نمودند که: « فـرزند ما را به غلامی تان بپذیرید» که همین رسم و راوج تا هنوز هم پا بر جا است. |