کابل ناتهـ، Kabulnath



 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

Deutsch
هـــنـــدو  گذر
آرشيف صفحات اول
همدلان کابل ناتهـ

دريچهء تماس
دروازهء کابل

 

 

 

 
 

   

ظاهر تایمن

    

 

"اتاق هشت"

روایتی از یاد ها (سال های ۱۳۵۸ و ۱۳۵۹)

 

 

موترِ جيپ روسی با ترق و تروق آزار دهنده ی بعد از پيمودن کوچه های کابل، بلاخره روبروی دروازه بزرگ آهنی يک عمارت ايستاد.

آهسته از غنی پرسيدم:

"اينجه کجاس؟"

بی اینکه من ببيند. خيلی کوتاه گفت:

صدارت کابل، خاد* ... !

 

"صاحب منصب" پهره دار که بغل دروازه روی چوکی نشسته بود. دل و نادل زور زده از جايش بلند شد. چند گامی در چند قدمی موتر نرسیده. با تفنگش موتر جيپ را نشان گرفت و با آخرين توان چيغ کشيد:

 

"دريش!"*

 

موتروان خیلی خونسرد جیپ را در چند قدمی صاحب منصب متوقف کرد. نفر پهلوي راننده از موتر بر آمد و بطرف پهره دار رفت. وقتی به او رسید چيز های به هم گفتند که از داخل موتر شنيده نمی شد.

 

پهره دار لبخند زد و تفنگش را پايين آورد. هر دو با هم دست دادند. بطرف ما آمدند. چهره پهره دار بخوبی از داخل موتر معلوم نمی شد. کلاه عسکری را طوری روی پيشانی اش پايين آورده بود، که چشمانش زير پيکِ کلاه گم شده بود. پايين صورتش هم پنهان زیر حلقه ی بروت های لميده و پر مویش.

 

وقتی در پهلوی موتر رسيد، با کنجکاوی سر اش را داخل کرد. بی اينکه به موتروان توجه بکند، يکراست بطرف من و غنی ديد و رويش را بطرف موتروان کرده گفت:

 

"اينه باز مهمان آوردين" ...

 

نگاهِ خشک و مرده اش در يک آن به چشمان ام گره خورد. همانطوریکه به من خیره شده بود. با خنده ی تهديد آميز گفت:

 

"حتما اينجه برِ تان خوش خات گذشت ! "

 

غنی با حرکت ملايمی روی اش را گشتاند. حس کردم که خودش را می خواهد جمع کند و در خود بخزد. هر دو نفر گام های تازه و غرییی را در سفر زندگی می گذاشتیم.

 

صاحب منصب با بی اعتنايی بی معنی يي به ما نگاه می کرد. از چهره کرخت اش خيلی مشکل بود حالتش را حدس زد. چهره اش با آن بروت های لميده و پرمو نمای اذيت کننده و وحشتناکی داشت.

 

پهره دار از موتر کنار رفت. در بزرگ آهنی با تق و توق گشوده شد. موتر با غرش خفه يی از دروازه گذشت. هنوز دروازه از پشت موتر بسته نشده بود که سر و کله دو صاحب منصب مسلح با کلاشينکوف پيدا شد. موتر هنوز توقف نکرده بود که يکی شان دفعتن با صداي خشنی که ده برابر قد و قواره اش کراهت داشت چيغ کشيد:

 

"خاين ها از موتر بيرون شوين !"

 

آهسته آهسته با ترس و لرز هر دوی ما از چوکی پشت جيپ خود را بيرون کشيدم. غنی پايش را به زمين درست نگذاشته بود، که قنداق تفنگ صاحب منصب بر پشت اش فرود آمد. غنی که انتظار همچه چيزی را نداشت . چيغ کشيد و از جايش مثل فنر پريد و به زمين خورد. تا خواستم که خودم را پس بکشم بداخل جيپ که صاحب منصب دست دراز کرد و از يخن ام گرفت و مرا به بيرون پرتاب کرد.

 

غنی از خشم و درد در خود می پيچيد. چشمانش در حاله ی اشک درخشش غیر عادی ی داشتند. من که حال بهتری از او نداشتم، هراسناک و دستپاچه به طرف اش ديدم. شانه هايش از خشم و هراس تکان می خوردند. چشمانش وحشت آن لحظه را بی اشک می گريست.

 

تلخی خشم و گريه را در گلويم حس می کردم . دلم می خواست با تمام توان ام چيغ بکشم. ولی جرأت همه چيز از من سلب شده بود.

با اضطراب هر دو پهلوی هم خاموشانه ايستاده و وحشت رعب انگيزی را تجربه می کرديم.

بندی گری و بندی خانه لغت آشنای آن روز های زندگی ما نبود. تصوير و تصور هزارگونه يی از بندی و بندی خانه داشتم. اما هرچه کردم خودم را در آن نديدم و نيافتم.

 

تصور کردم که پهره دار بروتی به زندانی بودنم می خندد و مرا به بقيه رفقايش که مثل او بروت های کشال و تفنگ های کلان داشتند، نشان می دهد و همه می خندند.

جيپ ديگری از راه رسيد. سه نفر از آن برون شدند. یکی شان که توجه ام را به خود جلب کرد پير مردی بود با قيافه تکيده و لاغر که بی پروا پا به پای پهره دار گام بر می داشت.

 

کمی از ما دور تر بغل ديوار ايستاد. در چرت و خيال خود بود. دمی نگذشته وقتی ديد که من متوجه اش هستم. با لبخندی خیلی گرم بطرفم ديد.

لبخند پير مرد به نيروی در من بدل شد. حس کردم بار تنهايی اسارت ام سبک تر شده.

شايد در لحظه يی که هست و نیست آدم به هیچ می پیوندد. بار یک لبخند سبکباری روح آزرده می شود.

 

غنی حال بهتری از من نداشت. بد تر از من، سرگردانِ اين حالت شده بود.

 

کسی از آنها صدا زد:

" بندی ها ره ببرين !"

 

دو نفر عسکر که پشت دروازه آهنی ايستاده بود، بدون معطلی طرف ما آمدند.نرسيده به ما يکيش گفت:

"... بريم بخير ! "

 

گام اول را بزور گذشتم. مثل اينکه کف پايم به زمين چسپيده بود. بزور از زمين پا می کندم. عسکر وقتی آهسته راه رفتنم را ديد ، با قهر گفت:

 

"عروسی ات نيست که آهسته برو می کنی . زود، زود راه برو"

 

در هر گامی که می گذاشتم، خيال می کردم تاری از پيوندم با زندگی می گسلد. چند گامی را همينگونه رفتيم. عسکر مقابل ساختمانی که بخش اداری زندان بود ايستاد. ما را به مسؤل آنجا سپرد. پيش از اينکه ما را بداخل ببرند، درست و حسابی تلاشی شديم.

 

بعدِ عبور از راهرو های تنگ و پیچ در پیچ به منزل دوم رفتيم. عسکر دم در يکی از اطاق ها ايستاد. انگشتش را کلوله کرده به آرامی در زد.

 

دروازه را باز کرد و به ما فهماند که داخل برويم. اطاق از چار سو در حصار ميزها بود. پشت هر ميز مردی با بروت های لميده و آويزان تا زير زنخ ...

 

نام و شهرت ما را خيلی ساده و خونسرد در کتابهای شان نوشتند. يکی از آنهای که نام مرا می نوشت. رو به عسکر کرد و گفت:

 

" اطاق هشت ببريش"

 

غنی را آنجا نگه داشتند. باز هم با عسکر راه افتادم. نميدانم از چند دالان و زينه گذشتيم که خود را در بيرون ساختمان يافتم.

 

عسکر نزد درِ بسته ايستاد. فهميدم که اطاق هشت همين است. پهره دار دروازه را باز کرد. با اشاره سر خيلی آمرانه به من فهماند که داخل شوم.

 

پا بداخل گذاشتم، دوگامی نگذاشته ايستادم. دروازه پشت سرم بسته شد. بوی بدِ تحمل ناپذيری فضای اطاق را انباشته بود. به مشکل نفس می کشيدم.

زندانی های "اطاق هشت" از صدای باز شدن دروازه متوجه آمدن ام شده بودند.

 

حس می کردم که چشمانِ زيادی مرا خيره خيره نگاه می کنند. اطاق پر از نفر بود. در اولين نگاه مي ديدی هر کی از هر جا در آنجاست.

 

اولين باری بود که در زندگی چنين جايی را می ديدم. دستپاچه شده بودم. آهسته آهسته شروع کردم به پيش رفتن در اطاق. چند قدم که گذاشتم، ديگر جای رفتن تمام شد. ناگزير ايستادم. نگاهم در چار گوشه "اطاق هشت" حيران و سرگردان پناه می جست.

 

اندوهی در دلم بيداد می کرد. يکی از زندانی ها در پهلويش برايم جای نشستن باز کرد. گفت:

 

" بيا بشين ! "

 

تو گويی افسون شده ام، راست رفتم روی توشک نشستم. خودش را معرفی کرد. گفت اسمش همايون است.

 

هنوز پا دراز نکرده بودم که دو سه نفر از بندی ها دور و برم را گرفتند. هر کی چيزی می گفت ولی من چيزی نداشتم که بگويم. شايد هر چی داشتم آنطرف دروازه آهنی ماند. مرا خالی به زندان آوردند. من از خودم جدا شده بودم. وجود خالی ام را حس می کردم . ديگر در خود کسی را نداشتم.

 

همايون، با لبخند تلخ و پر معنايی گفت:

 

" اينجا هر چه کمتر گپ بزنی بهتر است ... "

 

صدايش را کمی آهسته کرده با سؤ ظن ادامه داد:

 

" ... دیرگاهیست است که روح و روانم زندانیان هستی پوچ بی معنايی من اند. باهم دیگر، همزیستی شبشی داریم ... "

 

ديگر نه چيزی نگفت و نه هم پرسيد. پا هايش را دراز کرد. غرق چرت و خيال خود شد. نگاهی به چار دو بر ام انداختم. در هر گوشه اطاق لحاف و توشکی به چشم می خورد.

اطاق شايد ده يا دوازده متر با پهنای کم و زياد در همين حدود. راه ديگری جز يک در به بيرون نداشت. نشانه های کلکين های خورد نزديک سقف که حالا بسته شده بودند. حاکی از اين بود اينجا به تازه گی ها زندان شده. حدود پنجاه نفر پير و جوان بندی های" اطاق هشت" بود.

 

لحاف ها و توشک های اطاق آنقدر طول و عرض داشتند که پنج يا شش نفر به آسانی زیر آن می خوابيدند. لايه سياه و جلا دار چرک طوری به همه چيز چسپيده بود که رنگ اصلی تکه ی لحاف و توشک را به مشکل می شد که شخيص داد.

 

تشناب اطاق قوطی حلبی بزرگی بود که معلوم بود جز مواقع خيلی عاجل کسی بطرفش نمی رفت.

 

همايون بی خيال از هر چیزی که در اطرافش می گذشت، چشمانش را بسته و به خواب فرو رفته بود.

 

کسی گفت: "روز های اول خوابيدن مشکل است. ولی بعدن عادت می کنی"

 

دلم خيلی تنگ شده بود. ايستادم چند قدم به مشکل بالا و پايين رفتم. در همين مدت چند نفر را آوردند و چند تايی را هم بردند. نزديک دروازه در انتظار بی معنی يی ايستاده بودم. سايه های کج و معوج بندی ها را زير روشنی نور کمرنگ اطاق تماشا می کردم.

 

همايون بيدار شده بود. در اين اثنا دروازه دوباره باز شد. "باشی" اطاق بسرعت خودش را به دروازه رساند. چند نام را خواندند. "باشی" نام ها را دوباره خواند. چند نفر از جايشان برخاستند. صاحب منصب که نيمه تنش از درون اطاق معلوم بود نام ها را دو باره تکرار کرد و بندی ها با او رفتند.

 

همايون در بغل گوشم گفت:

 

" همه را به کشتن بردند."

 

دلهره گپ همايون تنم را به لرزه انداخت. در را دوباره باز کردند . کسی از بيرون صدا کرد:

 

"باشی ! "*

 

پير مردی خودش را به دروازه رساند. چند خريطه و ديگی را کش کرده به زحمت داخل اطاق آورد. همايون بی اينکه به من موقع سوال کردن بدهد. گفت:

 

" بخيالم نان شب را آوردند"

 

اطاق در سر و صدای داد و گرفت گرسنه ها حالت غريبی را بخود گرفته بود. جواب همايون را در لبخندی خلاصه کردم.

گفت:

" بريم همرای بقيه بنشينيم. ضرور نيست امشب چيزی بخوری ولی فردا حتمن می خوری. گشنه و تشنه که نميشه ..."

با هم به جمع گرسنه های اطاق پيوستيم. نزديک بستر همايون دسترخوان را پهن کرده بودند. کسی صدا کرد:

 

"همايون جان بيا که جاي ات خاليست. "

همايون دست ام را گرفته گفت:

" بيا بشينيم. دسترخوان بندی خانه مزه دگر داره. اين روز ها را اگه زنده بوديم، ياد خواهيم کرد. "

 

درِ اطاق را باز گذاشته بودند. تا بندی ها از يگانه فرصت تشناب رفتن استفاده بکند. چون بار دگر فردا صبح اجازه تشناب رفتن داشتیم.

 

نفری که پهلوی همايون نشسته بود همانطوريکه لقمه کلانی از نان سيلو* را در دهنش فرو می کرد، گفت:

 

" ... بايد رمز و اصول کار های اينجا را خوب بلد شوی. معلوم نيس که يک روز يا يک ماه ده اينجا می مانی. همايون يک ماه شده ده اينجه مانده.

 

رويم را بطرف همايون کرده پرسيدم از اينجا بندی ها را کجا می برند. همايون از گپ ام خنده اش گرفت. بدون معطلی جواب داد:

 

" پوليگون! " *

 

همايون نگاهش را به من دوخت و سکوت کرد. مرد ريشداری که روبرويم نشسته بود، به ادامه گپ های همايون گفت:

 

" پوليگون"* تنها در شب می برند. "پلچرخی" اول صبح. باقيش طالع زندانی !"

 

"باشی" از نزديک دروازه صدا زد:

 

هله زود شوين دسترخوانه جمع کنين.

 

رشته گفتار ما از هم پاره شد. مرد ريشدار دعا کرد و همه دست به صورت بردند. همايون" آمين" کشاله داری گفته از جايش برخاست.

 

"باشی*" بسته دسترخوان و چند ديگ بزرگ را از اطاق بيرون برد.

افکار پريشان روح و روانم را انباشته بود. ذهن ام خيلی مشوش بود. اطاق آهسته آهسته داشت در سکوت فرو می رفت. چند نفر مصروف نماز و دعا بودند. عده ی هم بی خيال از دنيا با خروپف خوابيده بودند.

 

روی تشک دراز کشيدم. به نظرم رسيدکه اطاق به سان اژدهای اينهمه آدم را در خود نشخوار می کند. بوی خون و گوشت از در و ديوار بر می خواست.

 

با صدای غالمغال بندی ها چشمانم باز شد. مرد ريشدار وقتی ديد بيدر شده ام، خودش را به من نزديک کرد به آهستگی در گوشم گفت:همايون را ديشب بردند ...

 

گپ ديشب مرد ريشدار يادم آمد " ... پوليگون* تنها در شب می برند ....

 

-------------------

 

* فضای داستانی این نوشته بر مبنای واقعیاتی نوشته شده که در سال ۱۳۵۸ خورشیدی در اطاق هشت صدارت در کابل اتفاق افتاده.

 

* "اطاق هشت" زندان موقت در صدارت کابل در رژیم خلقی/پرچمی بود.

* باشی - سرپرست

 

* پولیگون - نام محلی که رژیم خلقی/پرچمی زندانیان سیاسی را به اعدام می برند. در فارسی کابلی این واژه معنی مترادف کشتار گاه را پیدا کرده.

 

* نان سیلو نوعی از نان که در کارخانه نانپزی دولتی می پختند.

 

* دریش کلمه پشتو به معنای ایست.

 

* خاد خدمات اطاعات دولتی ( پولیس مخفی رژیم خلقی/پرچمی افغانستان)

 

 

بالا

دروازهً کابل

الا

شمارهء مسلسل    ۲۱۴      سال دهم           حمل/ ثور             ۱۳۹۳  خورشیدی                شانزدهم اپریل  ۲۰۱۴