ببارد ابر ها سر شارو بی باک
بروید خوشه ها از سینه ی تاک
بیاید شادمانی ها فراوان
کجا یاد تو گردد از دلم پاک رفتی و بیتو زنده گی بر من عجب شده
خورشید پا شکسته همه فصل شب شده
دیگر نیارمت به دست ای عزیز دل
دانم زبارگاه خدا این غضب شده
گل رنگ باخته طراوت در آب نی
دست بلوغ یاس همه این را سبب شده
من مشت خاک و این همه سلابهای غم
دشت امید من همه بی تاب و تب شده
در متن بامداد نبینم نگاه تو
صبرم شکسته دست به درگاه رب شده سراب شور
بعد از رفتنت
از نو روزی به نوروزی
و از عیدی به عیدی دیگر کوچیده ام
اما همیش
خودم را در گلوی قربانیی یافتم
که دم کارد است
بعد از رفتنت
جاده ی که هر روز از آن میگذشتی
هنوز سوگوار است
تنها آیینه بوی ترا با خود دارد
بعد از رفتنت
شکیبباییم سرابی شوری
بیش نیست
زیور نعیمی |