عشق را
توان تبسم نیست
و باغ را
مجال تنفس
دریچه زندانیست
و شب
تداوم خونین خویش را
تکرار میکند
پُلهای تفاهم
در میان من و زندگی
چنان شکستهاند
که اگر صد بار بهدنیا بیایم
نمیتوانم
پُلی بسازم بر مدارِ مدارا
تا بگذرم از روی خشمی که در جانم جاریست
فریاد من
از خنجرۀ دریا
برمیخیزد
و آگاهیام
از ذهن سبز درخت
و خون هزاران ستارۀ عاصی
در رگهایم میجوشد
نسیم
همآغوشی زیباتر از کاج
و درد
ندیمی پایاتر از من
نخواهد یافت
دنیای من
آنسوی دیوار بلند مثلث خیابان
شکل میگیرد
در قلمروی به گستردگی زخمهای آزادی
جنگلی
در حافظهام
قد میکشد
و آبشار گیسوانی
در اقلیم نگاهم
همواره جاریست
ستارۀ کوچکی
از فانوس سبز چشمهایت
روشن کن
که تاریکی را فراموش کنم
و ندانم
فردا اولین زوزیست
که شب من آغاز میشود.
|