ای کهن معبود سنگین تن دگر پایه های عرش تو لرزان شده
سال ۲۰۰۱ سالی بدی بود برای افغانستان، درماه مارچ این سال طالبان تندیس های منحصر به فرد بودا را که در بامیان به حدود ۱۵۰۰ سال استوار ایستاده بودند، منفجر نمودند و به قطعات ریز و کوچک تبدیل کردند، هم در این سال بود که احمدشاه مسعود فرمانده اسطوره یی افغانستان توسط دو تن عرب و با هماهنگی سازمان های جاسوسی پاکستان، عربستان سعودی، و سازمان جهنمی القاعده ترور شد. ترور آمرصاحب نخستین اقدام تروریستی انتحاری در افغانستان بود، که البته پس از آن شهید، هزارن هموطن دیگر ما در نتیجه ی اقدامات تروریستی طالبان و القاعده جام شهادت نوشیدند که فردوس جایگاه شان باد و بالاخره در همین سال بود که امریکا بخاطر ستاندن خون بهای بیش از سه هزار امریکایی که در ۱۱ سپتامبر کشته شدند، به افغانستان حمله نمود، حمله ی امریکا سرآغاز دور
دیگری در تاریخ افغانستان شد.
**********
استاد خلیل الله خلیلی سالها قبل شعری برای تندیس های بودا در بامیان سروده بودند. این شعر بینش عمیق و دقیق استاد را در شناخت از جامعۀ سنتی و عقب ماندۀ افغانستان نشان می دهد.
سالها قبل از ظهور دجالی به نام ملاعمر لنگ و کور که خداوند همچنین معیوب و معلول حشرش کند، استاد به بودا در بامیان گفته بود:
از ره دیوانه خود را دور دار...
********************
تا کجا در کهنه طاق قرن ها
با تن خسته بپا ایستاده ای
تابکی خاموش و مبهوت و حزین
در دل ویرانه ها ایستاده ای
تا کجا ای عبرت و لیل و نهار
نسلها از چشم تو گم گشته اند
در خلال کینه ها و جنگ ها
کاروان ها کاروان ها ناپدید
در دل این دره ها و این سنگ ها
لیک تو استاده یک پا استوار
آبگون سیاره ها از آسمان
در شگفت از روزگارت مانده اند
رود ها در سینه های کوهسار
داستان ها از شکوهت خوانده اند
تو برهنه مانده در پایان کار
یاد ایامی که از آوازه ات
گوش این گردنده گردون کر شدی
خازن این معبد نیلی رواق
با قد خم هر سحر خم تر شدی
تا کند گوهر به پای تو نثار
یاد ایامی که می آمد زچین
شال زرتار جهان آرای تو
می فرستادند از اقصای هند
تاجداران، مفرش دیبای تو
تا نباشد بر سر راهت غبار
آن خجسته روزگاران ای دریغ
در شکنج و چین گیتی شد نهان
هم قَدَر رویاند نکبت از زمین
هم قضا بارید سنگ از آسمان
جای گل سر زد ز باغ عیش خار
ای کهن معبود سنگین تن دگر
پایه های عرش تو لرزان شده
دیگر آن خورشید اقبال و شکوه
در ورای ابر ها پنهان شده
چرخ تاریک و زمین گردیده تار
شمع اقبال تو گردیده خموش
معبد امید را در بسته اند
نقش تقدیر تو واژون کرده اند
و آن طلسم بخت را بشکسته اند
دیده نابینا و تن گردیده خوار
در دل این کوهسار هولناک
زیر این افراشته طاق کهن
در چه می بینی که استادی بپا
از که می ترسی که نگشایی دهن
باکیت صلحست و با کی کار زار؟
آدمی این بت تراش بت شکن
خود بتان بتراشد و خود بشکند
گاه ساید بنده سان سر بر زمین
گاه خود کوس خدایی می زند
گه تراشد بنده، گاهی کردگار
دیده ای کاندر جهان رنگ و بو
زندگانی بت شکستن بت گریست
گه ستم بردن گهی کردن ستم
کار ما فرماندهی فرمان بریست
یک نفس شادی و صد دم سوگوار
یک دمک بنیشین که از رنج سفر
خسته و مجروح و تب دار آمدی
ای مسافر از دیار سال و ماه
اندکی بنشین که بیمار آمدی
هم دلت تنگ است و هم جسمت فگار
آمدی ای رهسپار عصر ما
آمدی از راه بس دور و دراز
بازگو ای رهنورد دیر پا
بازگو آن قصه های جانگداز
فاش کن راز نهان روزگار
بازگو آخر چه دیدی در جهان
در جهان رنج ها، آزار ها
بازگو دیگر چه دیدی بازگو
از جهان واژگون کردارها
زین جهان زین رنجهای بی شمار
بشنو از من ای مسافر باز گرد
کاین جهان میدان کشتار است و بس
معنی آزادی و صلحِ بشر
در کتاب عصر پیکار است و بس
خیره شو بر حرف حرفش چشم دار
جنگ معبود است و معبود است جنگ
نوع انسان می پرستد جنگ را
آن سلاح کهنه را بنموده نو
کرده نذرش بینش و فرهنگ را
دین انسانست اکنون گیر و دار
ای کهن معبود گر داری تو نیز
آله ای بر کشتن نوع بشر
پای بیرون نه ازین طاق خراب
تا پرستندت بشر بار دیگر
جان دهند اندر قدومت بنده وار
کهنه شد، فرسوده شد، مفکوک شد
برکش از تن آن نگارین جامه را
کس نمی خواند دگر در آب شوی
حرفهای آن خدایی نامه را
جامه ی نو، نامه ی نوتر بیار
باز گرد ای رهنورد راه بین
در دل آن سنگها شو در حجاب
رو بپوش از جلوه گاه دید ما
چشم بند از نور ماه وآفتاب
تا نگیرد خاطرت از ما غبار
ناشناس موقف انسانی اند
این قمر آورگان چرخ گیر
جسته اند از دور نور اختران
کشته از نزدیک انوار ضمیر
آسمانش روشن اما سینه تار
عشق مرد و مهر مرد و مردمی
غوطه در دنیای خون داریم ما
دست و پای عقل در زنجیر شد
با همه دانش جنون داریم ما
از ره دیوانه خود را دور دار.
|