اینجا پل باغ عمومی کابل است. دریای کابل اززیراین پُل می گذرد. کوههای
آسمایی و شیر دروازه پوشیده از برف ازدور دست ها نمایان است. برفی که یک
هفته پیش باریده هنوز اینجا و آنجا در کنار سرک ها و روی پلچک ها دیده می
شود.
دیشب، ساعتها ژاله بارید و می بارید. هر دانه ی ژاله بزرگ تر از یک
چهارمغز بود. ژاله ها شاخه های درخت ها را شکستند و سقف بعضی از خانه ها را
سوراخ کردند. مردانِ پیچیده با پتو در حالیکه سر ها را در میان شانه ها فرو
برده اند این سو و آنسو در رفت و آمد اند.
یک زنِ چادری دار که دست کودک چهار ساله ای را دردست دارد ازسوی رسته ی
مندوی می آید، ازپل باغ عمومی می گذرد و دست چپ به کوچه ی اندرابی می پیچد.
دو کودک هفت هشت ساله ی کارگر ِخیابانی بساط کفاشی شان را روبروی هم در دو
کنار پل باغ عمومی روی زمین یخزده پهن کرده اند و به کفش های رهگذرانی که
ازبرابر شان می گذرند، تیز تیز نگاه می کنند. تلخی زمستان و نبود مشتری
درسیمای کبود و دست های سرد وکرخت این دو کودک خیابانی به شکل غم انگیزی
خوانده می شود.
دو مرد جوان لُنگی سیاهِ پُراز ریش و پشم تفنگ به دست روی پل ایستاده اند و
باهم آهسته حرف می زنند و رهگذران را زیر چشمی نگاه می کنند.
زن چادری داری که کودک چهار ساله ای با او همراه بود و از پل باغ عمومی
گذشته بود و دست چپ به کوچه ی اندرابی پیچیده بود ازچند کوچه، پس کوچه های
دیگرهم میگذرد و می رسد به نزدیکی دکان نانوایی سرگذر. زن بوی نان گرم تازه
را تند تند به داخل شش هایش فرو می برد.
زن چادری دار دستش را از دست کودک جدا می کند و خودش پشت دیوارشکسته ی دکان
نانوایی می ایستد. کودک به دکان نانوایی نزدیک می شود. پیشخوان نانوایی،
بلند ترازقامت کودک است. کسی او را از داخل دکان نمی بیند. کودک با احتیاط
دست درازمی کند و یک تا نان گرم را آهسته برمیدارد و زیر دامنش می زند و
دوان دوان می برد به مادرش.
زن تکه ای از نان را جدا می کند و به کودک میدهد و تکه ی دیگررا خودش می
خورد.
به فاصله ی نه چندان دورازدکان نانوایی، مسجد گذراست. مردمان زیادی آنجا
جمع شده اند. چند کودک در گوشه ای بیرون از صحن مسجد روی زمین یخزده چندُک
درکنارهم نشسته اند. دو مرد جوان لنگی بسر چپن پوش در برابر کودکان ایستاده
و هراز گاهی قهقهه می خندند. کودکی که به درخواست آن دو مرد ِجوان صدای سگ
و گاو را می کشد، نان و حلوا می خورد. آن دیگری که صدای بُز و پشک را می
کشد، نان و پنیر می خورد. کودکی که نمیخواهد صدای خر را سردهد، نان خشک می
خورد.
در بخش فقیر نشین محله ی ما، پدری با کودکانش ازدشت برچی آمده اند که نام
پدر «دادعلی» است. داد علی آدم غریبکار است. او پیش از برآمدن آفتاب با
افزارگلکاری دست داشته اش می رود به مرکز شهر و در کنار سرک می ایستد. داد
علی پول بدست آمده ی آن روز را به کودکانش غذامی خرد و بخشی را برای کرایه
ی خانه نگهمیدارد. داد علی پنج تا کودک خورد سال دارد. زن دادعلی درمکتب
دخترانه ی دشتبرچی معلم بود. دراثرانفجار هولناکی که حین رخصتی شاگردان
مکتب در دشت برچی رخ داد، زن داد علی نیزدراین حادثه زخم برداشت که دو ماه
بعد ازجهان رفت. با رسیدن زمستان درامدروزانه ی دادعلی کاهش یافته و نمی
تواند پول نان خشک کودکانش را پیدا کند.
آن روز که برای خرید چند تا نان به دکان نانوایی سرگذر رفتم، داد علی که
لباس مناسبی به تن نداشت وازشدت خنک دِک دِک می لرزید، آمد و یک تا نان خشک
را ازروی پیشخوان نانوایی برداشت و بدون اینکه پولی بپردازد، رفت. نانوا هر
چند صدا زد پول نان، پول نان، پول نانه بتی! مرد بی آنکه چیزی بگوید، بی
اعتنا به راهش ادامه داد و رفت. وقتی صداهای پیهم دُزه بگیرین، دُزه بگیرین
نانوا درکوچه پیچید ، داد علی پا به فرارگذاشت.
رهگذران داد علی را دستگیرکردند، مردم محل پس از وارد کردن چند مشت و لگد و
دادن دشنام، دست های دادعلی را بافش لنگی اش بسته به ماموریت ناحیه بردند.
مامورناحیه پرسید: نامت چیست؟
مرد گفت: دادعلی ولد مراد علی
مامور گفت: چرا نانه دُزی کدی ؟
داد علی گفت: به خاطر گُشنگی
پس ازچند پرسش و پاسخ، دادعلی به جرمش اعتراف کرد و گفت که او در این جرم
تنها نیست. گروهی نیز با او همدست اند. با او بروند تا او آنها را نیز به
مامور نشان دهد. وقتی مامور ناحیه با دو تن افراد تفنگ دار و دادعلی، کوچه
های پیچاپیچ وتنگ وتاریک محله را زیر پا گذاشتند، پشت دروازه ای چوبی شکسته
ی یک خانه ی قدیمی رسیدند. داد علی دروازه را گشود. دروازه غژغژ کنان روی
پایش چرخید. پنج کودک قد و نیم قد دوان دوان آمدند و نان خشک را از دست داد
علی قاپیدند.
داد علی گفت: مامور صاحب ! مامور صاحب ! دستگیر کنید، دستگیر کنید ! این ها
همه در این جرم شریک اند!!
|