کابل ناتهـ، Kabulnath



 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

Deutsch
هـــنـــدو  گذر
آرشيف صفحات اول
همدلان کابل ناتهـ

دريچهء تماس
دروازهء کابل

 

 

 

 

 

 

 

 

 

             گل‌نور بهمن

    

 
در مسیر آشنایی با شعر و شخصیت حشمت تایب

 

 


در نیمه‌ی دوم دهه‌ی ششم سده‌ی گذشته‌ی خورشیدی، روزی به دیدار استاد احمدولی ودید رفتم. او شاعری بود فرهیخته و مهربان که همیشه در کلامش سادگی و در نگاهش صداقت بود. هنگامی که وارد اتاقش شدم، متوجه شدم که حال و هوای متفاوتی دارد. همیشه آرام و موقر بود، اما آن روز در چهره‌اش شور و هیجان خاصی به چشم می‌خورد.
بعد از سلام و احوال‌پرسی، بدون هیچ مقدمه‌ای، این غزل دلنشین را برایم با لحن آرام و پر از احساس خواند:

تا دوش را به زلف سیه‌پوش می‌کنی
ما را چو شانه، سلسله بر دوش می‌کنی

در آن لحظه حس کردم که کلمات، فقط کلمات نیستند؛ بلکه یک روزنه‌ای به دنیای دیگری هستند. پرسیدم: «استاد، این غزل از کیست؟»
استاد با همان آرامی همیشگی‌اش گفت: «این غزل از حشمت تایب است. امروز در رستوران درواز در شهر نو با او آشنا شدم، خودش این شعر را برایم خواند.»

آن روز برای اولین بار بود که نام حشمت تایب به گوشم می‌رسید. پیش از آن نه شعرهایش را خوانده بودم و نه نامش را شنیده بودم. اما همان یک غزل برایم کافی بود تا بفهمم که با شاعری مواجه هستم که در شعر زندگی می‌کند. استاد ودید توضیح داد که این غزل به اقتفای غزل معروف هوشنگ ابتهاج: امشب به قصه‌ی دل من‌گوش می‌کنی / فردا مرا چو قصه فراموش می‌کنی و غزلی از فروغ فرخزاد: چون سنگ‌ها صدای مرا گوش می‌کنی / سنگی و‌ ناشنیده فراموش می‌کنی، سروده شده، ولی در آن چیزی بود که آن را از تقلید جدا می‌کرد؛ کلامی اصیل، نگاهی نو و ترکیب‌هایی که روح شعر را زنده می‌کرد.

از همان روز، عطش عجیبی در دلم برای آشنایی بیشتر با شعرهای حشمت تایب پیدا شد. هر جا نشانی از نام و کلامش می‌دیدم، با اشتیاق می‌خواندم. به تدریج مجموعه‌ای از آثار او را گردآوری کردم و هرچه بیشتر می‌خواندم، بیشتر به عمق نگاه و لطافت زبان و اندیشه‌اش پی می‌بردم.

آن غزل را به‌ حافظه سپردم و بارها برای دوستانم خواندم. از شنیدن آن هیچ‌گاه خسته نمی‌شدم. هر بار که آن را می‌خواندم، حس می‌کردم یک قدم به شاعرش نزدیک‌تر شده‌ام.

در همان سال‌ها، گاهی به دیدن استاد ناصر ظهوری، شاعر برجسته و مدیر مسؤول مجله‌ی «آواز» می‌رفتم. مجله‌ای آواز ارگان نشرانی رادیو و تلویزیون دولتی افغانستان بود. شعرگونه‌هایم را برای اصلاح و نظرخواهی به ایشان می‌سپردم. یک روز، در یکی از همین دیدارها، استاد ظهوری این غزل حشمت تایب را که در کنار غزل‌های فروغ فرخزاد و‌ هوشنگ ابتهاج در مجله‌ی آواز چاپ شده بود، به من نشان داد و پرسید: «حشمت تایب را می‌شناسی؟»
گفتم: «آری، او را می‌شناسم و عاشق شعرهای قشنگش هستم.»
استاد ظهوری با لبخندی موافق گفت: «حق داری، شعرهای چنین شاعری را با عشق و علاقه دوست داشته باشی. این غزل او بی‌مبالغه به راحتی می‌تواند در کنار غزل‌های بزرگان شعر معاصر پارسی قرار گیرد.»

با گذر زمان و در دوران اول زمامداری گروه طالبان، در پاکستان، فرصت پیش آمد که با جناب حشمت تایب در دفتر نشریه‌ی «خاوره» همکار شوم. در این مدت، شعرهای زیبای او را از نزدیک شنیدم و متوجه شدم که تایب شاعری بسیار مهم ولی بی‌ادعا و فروتن است. او شاعری بیداردل، نکته‌سنج و دارای مطالعات عمیق عرفانی ‌‌فلسفی بود که همیشه با لبخند و مهربانی در کنار دیگران می‌نشست. هر روز چند ساعت با هم کار می‌کردیم و به تدریج او را بیشتر می‌شناختم.

حشمت تایب در شعرهایش با نگرش متفاوت و ژرف به مسائل اجتماعی و انسانی پرداخته بود و توانسته بود اشعارش را به گونه‌ای خلق کند که نشان‌دهنده‌ی درایت و نکته‌دانی او باشد. در این دوران همکاری، فهمیدم که او شاعر برجسته‌ای است و آثارش جایی ویژه در شعر فارسی معاصر دارند.

تا دوش را به زلف سیه‌پوش می‌کنی
ما را چو شانه، سلسله بر دوش می‌کنی

گفتی، ترا در آتش آغوش می‌کشم
کم وعده کن که زود فراموش می‌کنی

با غیر باده‌نوشی و بر من چو بگذری
نازی که می‌برد ز سرم هوش، می‌کنی

دستش شود چو دست سبو خشک زیر سر
از دست هرکه خون مرا نوش می‌کنی

دیوان چشمت، آینه‌ی شعر حافظ است
خاموش می‌سرایی و خاموش می‌کنی

تایب! به‌جای آن‌که بسازی به داغ عشق
خود را چرا به شکوه هم‌آغوش می‌کنی؟

بالا

دروازهً کابل

الا

شمارهء مسلسل ۴۸۰         سال بیست‌‌یکم        ثــــــور     ۱۴۰۴     هجری  خورشیدی    شانزدهم  مَی   ۲۰۲۵